محمودآباد
بالاخره فرصت کردم تا به وبلاگت سربزنم.
جمعه صبح 19 آبان به سمت محمودآباد حرکت کردیم و قبل از ظهر اونجا بودیم.
هوا تقریباً خنک بود و تو هم از دیدن جای جدید ذوق کردی.
تا روز چهارشنبه ظهر بودیم و بعد به سمت تهران حرکت کردیم.
اونجا اصلاً خوب غذا نمی خوردی و برای هر وعده غذایی من و بابا گرفتار بودیم که به چه بهانه ای به تو غذا بدیم.سه دفعه روی تاب، یه دفعه با دادن تلفن، یه بار سشوار،یه بار اتو و آخراش کار به تلویزیون رسید.
ادامه مطلب.....
من نمی دونم چرا تو هیچوقت نمیذاری کفش و جوراب پات بکنم و بمحض اینکه وقت کنی درشون میاری
یه روز رفتیم سمت نور-چمستان و یه جایی بود اگه اشتباه نکنم اسمش الیمالات بود،خیلی قشنگ بود ولی باز هم درگیر غذای تو بودم.آخه نیم وجبی همه بچه ها دنت دوست دارند ولی تو حاضر نبودی حتی دنت بخوری
قربونت برم عاشق تاب بازی بودی و هرکاری میکردیم از تاب جدات کنیم بریم غذا بخوریم ، نمیذاشتی
وقتی گذاشتیمت توی این ماشینه کلی ذوق کردی ،باباروزبه رفت ژتون گرفت برات،بمحض تکون ماشین قیافت خنده دار شده بود، چشمات گرد شده بود و محکم فرمونو گرفته بودی
قربون اون قیافه بهت زده ات برم که با تعجب داره نگاه میکنه
روزای آخر گذاشتمت روی چمن تا راه بری. چند قدم برمیداشتی بعد که میوفتادی نمی تونستی بلند شی چون چمن زبر بود و دستت درد میگرفت بعد غر میزدی یعنی منو بغل کنید
چهارشنبه شب رسیدیم خونه. چون آقاجون و مادرجونت اومده بودند تهران،پنجشنبه و جمعه رفتیم خونه عمه راحله.
از شنبه هم باز طبق معمول مامان باید می رفت سرکار و باباروزبه هم روز دوشنبه ظهر باید برمیگشت عسلویه و تو بعد از یک هفته کامل دد رفتن باید میموندی توی خونه.
البته تا روز چهارشنبه هم که آقاجون بودند ، همچنان دد می رفتیم.