ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

فروردین 93

1393/2/6 11:30
نویسنده : مامان
367 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 20 فرودین ،بابا روزبه رفت. از جمعه 16 فروردین هم ،بخاطر عادتهای خاص تو،دست درد شدیدی گرفتم که با آمپول و قرص مسکن هم فایده نداشت.و دکتر بهم 2 روز استعلاجی داد. وقتی باباروزبه رفت ،ماهم بخاطر شرایط من رفتیم خونه خاله آرزو تا روز پنجشنبه که مادرجون از اهواز اومدند.البته به تو که حسابی خوش گذشت.

بعد از خوب شدنم، هر روز میبردمت پارک یا آب بازی. حسابی ذوق میکنی و با بچه های بزرگتر از خودت میخوای بازی کنی.(البته ناقلا با دخترها نه پسرهاچشمک)

هر خانمی که میبینی براش بوس میفرستی و بای بای میکنی.

روز اول که بردمت پارک،یه دختر خانم 9ساله بود که باهات بازی کرد و تو حسابی از اون خنده های قشنگت کردی و بهت خیلی خوش گذشت.2روز بعد که دوباره بردمت تا فاطمه رو دیدی،شناختی و سریع رفتی دستشو گرفتی و با خودت کشوندی.

ازت که میپرسم بهت خوش گذشت،میگی بببببببببلللللهماچ

داریم کجا میریم،میگی:پاک(یعنی پارک)

2 روزه ازت میپرسم ،اسمت چیه،میگی:اییا

دیروز رفتیم خونه مادرجون اینا،از موقعی که رفتیم راه رفتی و فضولی کردی و هیچی نخوردی تا امروز صبح که از مادرجون پرسیدم.

چند روزه که بستنی خور شدی و صبح تا بیدار میشی میای سر یخچال و میگی بس

بار اول که به مادرجون گفته بودی و من سرکار بودم،مادرجون با کلی تعجب بهت بستنی (اون هم وانیلی)داده بودند و تو خورده بودی.وقتی من رسیدم خونه و مادرجون گفتند،شاخ ها دراومد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)