ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

تابستان 95

عزیزم، پسرگلم دوسال و دوماه که نشد برات بنویسم گل من، تو الان برای خودت مردی شدی و چند روز دیگه سالروز تولد فرشته منه سعی میکنم از امروز دوباره شروع کنم به نوشتن تقریبا دو ساله که نزدیک محل کار مامان به مهدکودک میری مهد سرو، یه مدت بداخلاقی میکردی برای رفتن ولی الان خداروشکر با خوشحالی میری و یه عالمه اساب بازی با خودت میبری که پوست من بیچاره کنده میشه تا خودت و وسایلتو بیارم تو ماشین و دربیارم ولی چون خوشحالی ، سختیش مهم نیست راستی!!!! بعد از کلی ناراحتی که برای نخوردن لبنیات داشتیم باتو، به لطف دایی امید بالاخره شیر میخوری البته به اسم شربت انگور (شیر با شربت آلبالو) دیروز دو تا نقاشی کشیده بودی با کلی ذوق با خودت آ...
13 تير 1395

اردیبهشت93

عزیز مامان،بخاطر غذا نخوردنت و وزن نگرفتنت ،بردیمت دکتر غدد،کلی دارو داد که من همه اش دارم با ترس بهت میدم که عوارض نداشته باشه.ولی باز هم چندان خوب نمی خوری .خورش و برنج که اصلاً،لبنیات هم اصلاً . فقط دنت طالبی رو کمی میخوری.که اونو هم اگه آبمیوه تو خونه باشه،تشخیص میدی که آبمیوه بهتره میگی آبمی(وه رو حذف میکنی) ماست رو میگی ولی نمیخوری. دندونهای نیشت هم دیگه داره درمیاد(2تاش تقریباً درومده) دیروز داشتم فیلم و عکسهای قبلاً رو نگاه میکردم.دلم سوخت که چرا بیشتر برات وقت نذاشتم آخه واقعاً بعضی وقتها کلافه ام میکنی و از دستت عصبی میشم این دارو رو هم که میخوری،بداخلاقتر شدی. دیروز باباروزبه رفت و ما رفتیم خونه مادر جون.چون ز...
22 ارديبهشت 1393

فروردین 93

چهارشنبه 20 فرودین ،بابا روزبه رفت. از جمعه 16 فروردین هم ،بخاطر عادتهای خاص تو،دست درد شدیدی گرفتم که با آمپول و قرص مسکن هم فایده نداشت.و دکتر بهم 2 روز استعلاجی داد. وقتی باباروزبه رفت ،ماهم بخاطر شرایط من رفتیم خونه خاله آرزو تا روز پنجشنبه که مادرجون از اهواز اومدند.البته به تو که حسابی خوش گذشت. بعد از خوب شدنم، هر روز میبردمت پارک یا آب بازی. حسابی ذوق میکنی و با بچه های بزرگتر از خودت میخوای بازی کنی.(البته ناقلا با دخترها نه پسرها ) هر خانمی که میبینی براش بوس میفرستی و بای بای میکنی. روز اول که بردمت پارک،یه دختر خانم 9ساله بود که باهات بازی کرد و تو حسابی از اون خنده های قشنگت کردی و بهت خیلی خوش گذشت.2روز بعد که دوباره بردم...
6 ارديبهشت 1393

شروع سال 93

امسال بابا روزبه سورپرایزمون کرد و برای تحویل سال نو پیش ما بود. قبل از تحویل سال،خونه خودمون هفا سین رو چیدیدم و عکس گرفتیم(البته از دست تو در امان نبود برای همین بعد از عکس گرفتن به روی اوپن منتقل شد) عیدی هاتو هم که قبل از عید برات گرفته بودیم(یه ماشین گنده و یه صندلی ماشین) برای سال تحویل هم رفتیم خونه مادرجون.آقاجون هم تهران نبودند.جاشون خالی بود. بعدش هم خاله آرزو اینا اومدند. روز 1 فروردین هم رفتیم خونه دایی باباروزبه که تو کلی آتیش سوزوندی از اونجا هم رفتیم خونه خاله آرزو و فردا صبح هم به همراه مادرجون رفتیم اهواز. تو هم توی راه هی میگفتی عم عم(یعنی عموپورنگ)و ما تا اونجا تقریباً همه اش کارتن تکراری دیدیم. البته بخاطر ...
25 فروردين 1393

پایان سال 92

عزیزم یکسال دیگه هم گذشت.خیلی شیطون شدی .دیگه نمیذاری ازت عکس بگیرم.به محض دیدن دوربین جیغ میزنی که بگیریش و از عکس گرفتن پشیمونم میکنی چون بعدش مکافات آروم کردنتو دارم.  قبل از رفتن باباروزبه برای عیدیت رفتیم یه صندلی ماشین و یه ماشین بی ام و گنده قرمز دنده دار برات گرفتیم. البته امیدوارم تا زمانیکه ترست بریزه و بتونی باهاش رانندگی کنی،داغونش نکرده باشی. آخه روی کاپوتش میری و سر میخوری پایین . کلاً از هر جاییش بالا میری. راستی یادم رفت بگم ،همچین میشینی و دنده عوض میکنی و یه ژستی میگیری که آدم خنده اش میگیره. یه کار بدی هم بابا روزبه کرد،یه روز از دم خونه تا ورودی بزرگراه تو رو گذاشت توی بغلش. تو هم همچین با غرور و یه لبخند مخفی به...
28 اسفند 1392

شیطنت های فینتالی

قربونت بشم هرچی بزرگتر میشی،شیطنتت بیشتر میشه. دیگه مادرجون از پست برنمیاند.مدام کارهای خطرناک میکنی.چند روز پیش ،صندلی رو کشونده بودی ،آورده بودی کنار اپن آشپزخونه و رفته بودی بالای اپن. یا میری روی میز. خونه مادرجون اینا میری روی صندلی های اپن(با اون ارتفاع زیاد)و بعدش میری روی جزیره 2هفته پیش که مادرجون پیش ما بودند،شب سبد اسباب بازی هاتو میدادی تا برات روی اون بزنند و تو میرقصیدی و آواز میخوندی. طفلی مادرجون خیلی خسته میشند، هفته پیش دیگه بابا روزبه رفتیم 2 تا مهد دیدیم نزدیک محل کارمن.من هم دارم سعی میکنم رانندگی کنم که از سال آینده کم کم تورو بذاریم مهد. یه اتفاق دیگه هم،بالاخره بردیمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کوتاه کردیم ...
19 اسفند 1392

کیش

دوشنبه 14 بهمن ،رفتیم کیش. دست باباروزبه درد نکنه.خیلی خوش گذشت.خیلی هم به موقع بود چون به محض رفتن ما تهران برف شدیدی اومد و ما خدا روشکر اونجا بودیم.هوا خیلی خوب بود. تو هم حسابی کیف کردی. چند روز همگی با هم بودیم و همه اش دد بود. جای جدید دیده بود و یه لحظه آروم نداشتی. کلاً برای غذا هم هیچ اجباری نداشتی و یا سیب زمینی (به قول خودت سی زی)یا کیک (برات میگرفتیم و میذاشتیم روی میز کالسکه ات توهم کم کم میخوردی) برای اینکه هم بذاریمت توی کالسکه باید اول یه آبنبات میدادیم دستت. کلی خرید هم کردیم.برای تو هم یه جفت کفش و کلی لباس خریدیم. از همه هم بهتر با اصرار باباروزبه رفتیم پارک دلفین ها. من گفتم که چیزی متوجه نمیشی و اذیت میکنی و...
5 اسفند 1392