غذانخوردن
دیروز بعدازظهر من و فینتالی علی رغم میل خودم و مادرجون اینا به خونه برگشتیم چون چند روز پیش وقتی رفته بودیم بیرون باباروزبه کلیدهای خونه رو روی در جاگذاشته بود و من تمام مدت که خونه مادرجون اینا بودم نگران بودم که نکنه کسی توی اون مدت از روی کلیدها کپی کرده باشه ومنتظر یه فرصت مناسب باشه که بیاد و خونه رو جارو کنه.
وای خیلی روز بدی بود،سردرد شدید داشتم و فینتالی همش غر میزد که بغلش کنم مردم تا خوابید.
ولی امروز خدا رو شکر بچه خوبی بود فقط غذاشو خوب نخورد.
صبح آب سیبشو خورد ولی هرکاری کردم لعاب برنجی که براش آماده کرده بودم، نخورد و اینقدر نق زد تا مجبور شدم بهش شیر بدم.
پسرم باید غذا بخوری تا زود گنده بشی.
تو رو خدا قیافه شو ببنید چقدر از خوردن لعاب برنج نالانه!
جدیداً با سی دی شعرهای پنگول که دایی امید بهش داده ، کلی ذوق میکنه و دست و پا میزنه.
دستت درد نکنه دایی امید.
اینقدر محو دیدن شده که به دوربین نگاه نکرد.
وای یه کار بدی که میکنه اینه که انگشتاشو میخوره که بدتر از همه انگشت شستشه.
مامانی اینجوری فکت بد فرم میشه.
هرچی هم از تو دهنش در میارم و پستونکو میذارم دهنش، باز تا یه لحظه حواسم نیست و پستونکش میوفته و پیداش نمیکنه، انگشتاشو میخوره.