ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

اومدن مادرجون و آقاجون

1391/8/25 20:00
نویسنده : مامان
158 بازدید
اشتراک گذاری

٣ روز بعد یعنی ٢٣ تیرماه، آقاجون، مادرجون و عموی فینتالی برای دیدنش به تهران اومدند.

همون روز ظهر ، همگی خونه مادرجون و آقاجون دعوت بودند تا اسم پسرگلم - ایلیای عزیزتر از جانم- رو پشت قرآن بنویسندفرشته.

خونه مادرجون و آقاجون

 

مادرجون و آقاجون ایلیا گلی روز خونه ما بودند.

شب اول، فینتالی صدای نفسش توی خواب عوض شده بود. از ترس داشتم میمردم که مبادا زبونم لال ، بلایی سرش بیادنگران. به بابا روزبه گفتم بیدار بمونیم که حواسمون بهش باشه ولی گفت چیزیش نیست و خوابیدقهر. تا صبح بیدار موندمو گریه کردمگریهنکنه بلایی سر فینتالی بیادنگراناسترس.

صبح اول وقت، بردیمش دکتر.

دکتر گفت که چیزیش نیست، پرخوری کردهلبخند  

بعد از رفتن آقاجون و مادرجون، به اصرار بابا روزبه خونه خودمون موندم و خونه مادرجون اینا نرفتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)