اومدن مادرجون و آقاجون
٣ روز بعد یعنی ٢٣ تیرماه، آقاجون، مادرجون و عموی فینتالی برای دیدنش به تهران اومدند.
همون روز ظهر ، همگی خونه مادرجون و آقاجون دعوت بودند تا اسم پسرگلم - ایلیای عزیزتر از جانم- رو پشت قرآن بنویسند.
مادرجون و آقاجون ایلیا گلی 3،روز خونه ما بودند.
شب اول، فینتالی صدای نفسش توی خواب عوض شده بود. از ترس داشتم میمردم که مبادا زبونم لال ، بلایی سرش بیاد. به بابا روزبه گفتم بیدار بمونیم که حواسمون بهش باشه ولی گفت چیزیش نیست و خوابید. تا صبح بیدار موندمو گریه کردمنکنه بلایی سر فینتالی بیاد.
صبح اول وقت، بردیمش دکتر.
دکتر گفت که چیزیش نیست، پرخوری کرده
بعد از رفتن آقاجون و مادرجون، به اصرار بابا روزبه خونه خودمون موندم و خونه مادرجون اینا نرفتم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی