فروردین 92
امسال اولین عیدی بود که فینتالی با ما بود، برای همین با عشق و علاقه ی زیادی براش یه هفت سین عروسکی چیدم.
برای حوض آبش وقتی باباروزبه بود رفتیم سنگ جمع کردیم، بعد حسابی شستمشون.
باباروزبه که رفت ایلیا گوش درد بدی گرفت و همه اش بی تابی میکرد. شبها همه اش از درد به خودش میپیچید. تا صبح بیدار بودم ولی با این حال وقتی میخوابید میرفتم توی دستشویی و دربو میبستم تا حوضشو درست کنم و بوی چسب ایلیا رو اذیت نکنه.
روز قبل از عید هم با دایی میثم رفتیم 2تا ماهی قرمز و 1 ماهی مشکی و سبزه گرفتیم.
سال تحویل بابا روزبه و آقاجون نبودند. مادرجون و دایی میثم اومدند پیش ما تا اولین سال تحویل فینتالی باهم دور هفت سینش باشیم.
بعد از سال تحویل هم رفتیم خونه مادرجون.1 فروردین آقاجون اومدند ولی باباروزبه 6 فروردین اومد. فردای اون روز هم یعنی هفتم رفتیم رشت.
وای توی راه اینقدر از سله و کله من بالا رفت که دیوونه شدم. کل مسیر رو هم بیدار بود
وقتی رسیدیم از خستگی هلاک بودیم. ولی در عوض یک هفته ای که اونجا بودیم من تونستم بخوابم چون عمه راحله و باباروزبه صبحها با ایلیا بازی میکردند و من کمی بیشتر میخوابیدم.
یک روز با باباروزبه و فینتالی به امامزاده ابراهیم رفتیم. خیلی سرد بود ولی خیلی قشنگ بود. فینتالی با باباروزبه رفتند زیارت کردند.
روز دوازدهم همگی به زیباکنار جایی که آقاجون فینتالی اجاره کرده بودند رفتیم . جای قشنگی بود کنار دریا . فقط سرد بود .5 لایه لباس تن فینتالی کرده بودم تا سرما نخوره. طفلی تنها حرکتی که میکرد ، چشمهاشو تکون میداد.
خوب بود خوش گذشت.
سیزدهم غروب هم برگشتیم. به محض رسیدن به رشت ، ایلیا رو روی زمین گذاشتم کلی ذوق کرد و شروع به دست و پازدن و ورجه وورجه کرد.
پنجشنبه صبح زود برگشتیم تهران .
اتفاقاتی که توی فروردین افتاد:
روز 19 فروردین دقیقاً روز پایان 9ماهگی اش ، فینتالی بعد از چند هفته تلاش، تونست چهاردست و پا بره.
متأسفانه وزنش کم شده نمیدونم شاید بخاطر آنتی بیوتیکیه که خورده.
دیگه بعد از عید من هرروز میرم سرکار. فینتالی بد عادت شده و دیگه خوب شیر نمیخوره
فقط توی خواب شیرمیخوره یعنی تقریباً فقط 2 بار
موقع غذا خوردن هم باید کلی باهاش بالا پایین بپریم تا یه خورده بخوره.
چند روزیه که دستشو میگیره به وسایلو بلند میشه. میترسم سرش به جایی بخوره کل دکور خونه داره کم کم عوض میشه. امروز میز تلویزیونو پتو پیچ کردم.
با اون انگشتهای کوچیکش هی درب دی وی دی رو بازمیکنه. با هرچیزی که بهش مربوط نیست بازی میکنه ولی با اسباب بازی هاش کمتر بازی میکنه.
عاشق کاغذ و کیسه پلاستیکه.
از روزی که باباروزبه رفته روزها پیش مادرجونه تا من برم سرکار. مادرجون یادش دادند که بشینه.
خاله آرزو یادش داده که دالی بازی کنه
آهنگ که براش میذارم میرقصه
عکسهاش هم در ادامه مطلب: