ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

سفر به گیلان

1392/6/16 11:04
نویسنده : مامان
372 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه بعدازظهر(29مرداد)با باباروزبه اومدید دم در اداره و باهم رفتیم رشت خونه مادرجونت.توی راه رستوران آفتاب وایسادیم و برای تو یه سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم تا سرگرم شی که ما هم غذا بخوریم. قربونت بشم که سیب زمینی خور شده ای.

وقتی رسیدیم رشت رفتی توی بغل مادرجونت چون دیگه می شناختیشون و غریبی نمی کردی ولی برای آقاجونت و عمو رخشا اولش کمی غریبی کردی.

یه شب پیششون بودیم و بعدش رفتیم حاجی بکنده و یه ویلا کنار دریا گرفتیم تا خاله آرزو اینا بیان.

فردا صبح یعنی پنجشنبه(31مرداد)هوا بارونی بود،رفتیم کنار دریاو چون بارون بود نتونستیم زیاد بمونیم و رفتیم لاهیجان.

لاهیجان هم کمی بارون بود.بابا روزبه یادش بود و کلاه زمان نی نی بودنتو با خودش آورده بود.

اول رفتیم موزه چای بعدش هم بام سبز.از اونجا هم کلوچه نوشین رفتیم . به تو هم یه تیکه کیک دادیم و کلی ذوق کردی و همی اش رو خوردی.کلاً کلوچه خوری. 

بعد هم رفتیم رستوران مهتاب تا غذای محلی گیلان رو بخوریم.برای تو هم سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم.

از اونجا هم رفتیم بندر کیاشهر. که اولش خواب بودی و بعد بیدارشدی.

از اونجا هم رفتیم ویلا و بعد شامو رفتیم کنار دریا.

کلاً تو این مدت تو کلی ذوق میکردی چون تعداد وعده های غذاییت کم شده بود و تا دیر وقت هم بیدار بودی و کسی مجبورت نمی کرد بخوابی.

فردا هم وسایلمونو جمع کردیمو رفتیم ماسوله و از اونجا به سمت تهران حرکت کردیم.

توی راه توی بغلم خوابیدی.دلم نیومد بذارمت توی کریرت گفتم اینجوری راحت تر میخوابی.تا قزوین خوابیدی.توی راه به باباروزبه یه سیب دادم یه دونه هم خودم برداشتم.اولین گازو که زدم بیدار شدی چشمات هنوز خواب بود ،پستونکو از دهنت پرت کردی و سیبو از دستم گرفتی. کلی خندیدم.

عاشقتم با این کارهای قشنگت.ماچ

یه هلو بهت دادم ،با یه دستت هلو رو گرفتی با یه دست سیب.به محض اینکه میخواستم سیبو بگیرم یه گاز میزدی یعنی میخوامشماچ 

وای از قزوین تا تهران کلافه شدیم خیلی ترافیک بود ساعت 11 رسیدیم خونه. وقتی رسیدیم خوشحال از اینکه جایی هستی که آزادی دوباره رفتی توی کمد آشپزخونه سروقت قابلمه هاچشمک

آخرش سخت بود ولی خیلی خوش گذشت.دستت درد نکنه باباروزبه و خسته نباشی

عکسها در ادامه مطالب

 

 

 

 

باباروزبه و ایلیا کنار دریا

اینجا بارون ریز داشت میومد برای همین دوتا کلاه سرته پسر گلم.دست باباروزبه درد نکنه که این کلاه قرمزه(مال زمان نی نی بودنتو آورد)

موزه چای در لاهیجان

لاهیجانتالاب کیاشهرقربون اون انگشت کوچولوت برم که باهاش منظورتو میرسونیماچ

ورودی تالاب ، علی و ایلیا
ماسوله

ایلیا در ماسوله با خاله آرزو،عمو محمد حسین و علی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)