ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

7و 8 شهریور92

1392/6/9 10:43
نویسنده : مامان
140 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنجشنبه 7شهریور ,عصر رفتیم خونه خاله فرشته.از همون توی آسانسور با کنجکاوی نگاه میکردی. وارد که شدیم خیلی راحت توی بغل خاله فرشته وارغوان رفتی و غریبی نکردی. ولی برای ابراهیم و عمو فریدون غریبی کردی.(کلاً با خانمها راحت ارتباط برقرار میکنیچشمک)

وای کلی شیطونی کردی.تمام کمد ظرفها رو ریختی بیرون. بعد هم میخواستی هی بری سراغ تلویزیون که نمیذاشتم. شب ساعت 11:30 خاله اینا رسوندنمون خونه بعد از کلی شیطنت آروم تا ساعت یک ربع به 8 صبح خوابیدی(البته 3 بار بیدار شدی شیر خوردی و دوباره خوابیدی)ماچ

روز جمعه عصر قرار بود سارا و سحر(دوتا از دوستای خوبم) بیان خونه مون.صبح شروع به نظافت کردم توهم هر آتتیشی دلت خواست سوزوندی.

دیگه از همه چیز بالا میری.چند لحظه گذاشتمت تنها دیدم جیغت درومد.اومدم دیدم از بالای میز آرایشم اوفتادی و دندونهای کوچولوت رفتن توی لثه اتو خون اومده. الهی قربونت بشم کلی بغلت کردم تا آروم شدی.(راستی یه هفته ای هست که دومین دندونت هم درومده)

عصر ساراجون و سحرجون اومدند. کلی ذوق کردی که مهمون اومده خونمون.

کلی زحمت کشیده بودند و هدیه برات آورده بودند. یه دست لباس خومشل و یه پازل، یه سکه پارسیان برات آوردند.

یه کار خیلی جالب هم سارا جون کرده بود. 2 تا از عکسهای وبلاگتو برداشته بوده و به صورت مگنت درست کرده بود.

دستشتون دردنکنهماچ

خیلی خوش گذشت.شب هم مادرجونت و عمه راحله اینا اومدند.

کلاً حسابی حال کردی ماچ. ساعت 10 دیگه حسابی خوابت میومد. صبح که میومدم سرکار هنوز خواب بودیماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)