تاسوعا و عاشورای 92
دوشنبه 20 آبان ،باید میرفتم مأموریت و از اونجا که تو جاده کرج - قزوین بود،قرار شد تو و بابا روزبه بیاین دنبالم و از اونجا بریم رشت.الهی قربون مرد کوچکم بشم که میاد دنبال مامانش
ظهر راه افتادیم و بین راه توی رستوران آفتاب ناهار خوردیمو برای تو سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم.
هروقت میریم مسافرت منو با این بدغذاییت میکشه.
توی راه سیب زمینی رو گرفتی و چند تاشو خوردی.وقتی رسیدیم خونه مادرجونت از دیدن خونه جدید کلی دوباره ذوق کردی و شروع به فضولی کردی.آقاجون و مادرجونت هم از دیدنت کلی خوشحال شدند.
از صبح که صبحانه خورده بودی فقط 1 کلوچه و یه مقدار سیب زمینی خوردی. اونجا هم که رسیدیم اصلاً غذا نخوردی و بقیه سیب زمینیتو برداشتی و خوردی.
این چند روز کلی برای خودت ذوق کردی چون همه اش دد و گردش بود.ولی موقع غذا خوردن که میشد من و بابا روزبه پوستمون کنده بود،آخرهم نمی خوردی و ما عصبانی و تسلیم میشدیم.فقط کیک و کلوچه خوردی.
روز تاسوعا و عاشورا هم رفتیم خونه مادرجون بابا و تو کلی بازی کردی.صدای نوحه که میشنیدی یا وقتی میگفتیم ایلیا سینه بزن،سینه میزدی.
یا شروع به رقصیدن و بشکن و دست زدن میکردی. شبها هم تا ساعت 2 برای خودت وول میخوردی.
اینجا خوابت میومد و بداخلاقی میکردی
ایلیا گلی داری قیمه پلو میخوری،بعد هم گذاشتم توی کالسکه و با چند دور زدن خوابت برد.