ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

تاسوعا و عاشورای 92

1392/9/9 8:50
نویسنده : مامان
278 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 20 آبان ،باید میرفتم مأموریت و از اونجا که تو جاده کرج - قزوین بود،قرار شد تو و بابا روزبه بیاین دنبالم و از اونجا بریم رشت.الهی قربون مرد کوچکم بشم که میاد دنبال مامانشماچ

ظهر راه افتادیم و بین راه توی رستوران آفتاب ناهار خوردیمو برای تو سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم.

هروقت میریم مسافرت منو با این بدغذاییت میکشه.آخ

توی راه سیب زمینی رو گرفتی و چند تاشو خوردی.وقتی رسیدیم خونه مادرجونت از دیدن خونه جدید کلی دوباره ذوق کردی و شروع به فضولی کردی.آقاجون و مادرجونت هم از دیدنت کلی خوشحال شدند.

از صبح که صبحانه خورده بودی فقط 1 کلوچه و یه مقدار سیب زمینی خوردی. اونجا هم که رسیدیم اصلاً غذا نخوردی و بقیه سیب زمینیتو برداشتی و خوردی.

سیب زمینی خوردن ایلیا

 

ایلیا گلی در حال سیب زمینی خوردن

این چند روز کلی برای خودت ذوق کردی چون همه اش دد و گردش بود.ولی موقع غذا خوردن که میشد من و بابا روزبه پوستمون کنده بود،آخرهم نمی خوردی و ما عصبانی و تسلیم میشدیم.فقط کیک و کلوچه خوردی.

روز تاسوعا و عاشورا هم رفتیم خونه مادرجون بابا و تو کلی بازی کردی.صدای نوحه که میشنیدی یا وقتی میگفتیم ایلیا سینه بزن،سینه میزدی.

یا شروع به رقصیدن و بشکن و دست زدن میکردی. شبها هم تا ساعت 2 برای خودت وول میخوردی.

عاشورا خونه مادرجون بابا

اینجا خوابت میومد و بداخلاقی میکردی

غذای نذری ایلیا گلی داری قیمه پلو میخوری،بعد هم گذاشتم توی کالسکه و با چند دور زدن خوابت برد.

کوچه مادرجونت،رشت

ایلیا با باباروزبه و عموعاشورا خونه مادرجون بابا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

نشاط
17 آذر 92 17:59
اووووووووووممممممم بووووووووووووووس