فینتالی بداخلاق
روز سه شنبه ، ایلیا از اول صبح بداخلاقی کرد از بس که غر و جیغ زد کلافه شدم
بردمش حمام بلکه آروم شه ولی اصلاً فایده نداشت
پستونک و بغل کردنش هم بیفایده بود همش میگفتم عجب اشتباهی کردم که مادرجون اینا که شب قبل اومدن خونمون باهاشون نرفتم و گفتم فردا شب میام
از بس که کلافه شده بودم زنگ زدم به مادرجون اینا و گفتم بیاین خونهمون. بعدش هم ایلیا رو گذاشتم تو تخت و نشستم پیشش و گریه کردم
آقاجون و مادرجون که اومدن، نیم وجبی آروم شد. مادرجون اینا هم هی نازش میکردند .
نیم وجبی انگار نه انگار که تا الان داشته جیغ میزده یاد گربه چکمه پوش افتادم که خودشو مظلوم میکرد
با هم رفتیم خونه مادرجون اینا، ایلیا هم اونقدر آروم شده بود که باورم نمیشد. طفلی فکر کنم حوصله اش سر رفته بود.
روز چهارشنبه هم دایی میثم جون اومد
ایلیا از دیدن دایی میثم غریبی نکرد و کلی لبخند تحویلش داد.
جمعه هم طبق معمول هر هفته خاله آرزو اینا اومدند و حسابی دور فینتالی شلوغ بود و ذوق کرد.
جدیداً فینتالی با انگشتاش بازی میکنه و هی نگاشون میکنه
عاشششششششششششششقققققققققققققققتتتتتتتتتتتتتتمممممممممم با اینکه بعضی وقتها اینقدر اذیتم میکنی