خرداد92
چهارشنبه اول خرداد با باروزبه رفتیم رشت.وقتیکه رسیدیم. بعد از چند ساعت توی راه بودن به محض رسیدن شروع به شیطونی کردی(اون هم یه جای جدید)پدرجون و مادرجونت هم از دیدنت خیلی خوشحال شدند.
پنجشنبه هم رفتیم لاهیجان و بعد کنار دریا که خیلی خوش گذشت.
هفته بعدش هم بخاطر اینکه آپارتمانو میخواستن سم پاش کنند رفتیم خونه مادرجون اینا . وای پسرم از هرچی میخوای بالا بری.خطرناکتر از همه بالا رفتن از پله های خونه ی مادر جون ایناست. که بدون اینکه بترسی از پله ها میرفتی بالا و میومدی پایین. وقتی هم دنبالت میکردم که بگیرمت برمیگشتی نگاهم میکردی و یه لبخند تحویلم میدادی و با سرعت بیشتر میرفتی
یکشنبه شب برگشتیم خونه خودمون چون باباروزبه می رفت و سرکار رفتن از خونه مادرجون برام سخت بود ولی خیلی نگران بودم که بخاطر سم پاشی مشکلی برات پیش نیاد.
دوشنبه صبح باباروزبه رفت. و مادرجون پیش ما موندند تا از تو نگهداری کنند. دستشون درد نکنه همه ی کارهای مربوط به تو و کارهای آشپزخونه افتاد گردنشون. خسته نباشی مادرجون چون وقتی من میرسیدم خونه اینقدر خسته بودم که حوصله هیچ کاری رو نداشتم.
صبح ها هم مادرجون میبردت بیرون تا آفتاب بگیری.
چند وقته که تا یه آهنگ میشنوی شروع به رقصیدن میکنی.قربون اون دستای کوچولوت برم که باهاشون نی نای نای میکنی. با دهنت هم صدا درمیاری و میرقصی. خودت میخونی و می رقصی
عاشق پستونک خوردنتم عشق من.......
از بازی که خسته میشی یا خوابت که میاد میری پستونکتو برمیداری و شروع به مک زدن میکنی بعد دوباره میری بازی میکنی
باوجود اینکه باباروزبه جلوی تلویزیونو با مبل و بالش گرفته ولی جدیداً بالشو میندازی و میری روش و بعد هم میری بالا
کلاً خونه رو میریزی بهم.کفگیرها رو از توی کشوی آشپزخونه برمیداری و هی میزنی روی زمین. بیچاره همسایه ی طبقه پایین!
از تفریحاتت رفتن سراغ پریز تلفنه. پریز و میکشی بعد هی سعی میکنی بزاری توی برق
دیشب ساعت دهونیم خوابوندمت رفتم . داشتم مسواک میزدم دیدم یه چیزی کنار پامه از ترس مسواکو پرت کردم.نیم وجبی بیدار شده بودی و داشتی بهم میخندیدی.
قاشقو میگرفتی ولی با دست دونه دونه برنجها رو میذاشتی دهنت