بی قراری ایلیا
قربونت بشم عزیزم ، ببخش که ساعت طولانی پیشت نیستم.
دیروز عصر با مادرجونت داشتیم میرفتیم بیرون که توی محوطه شهرک کمی بگردیم و خرید هم بکنیم.لباست رو پوشوندم بعد که لباس پوشیدم ،کلی گریه کردی که بغلت کنم.توی کالسکه هم نمیرفتی،فکرمیکردی باز هم میخواهم بذارمتو برم.تا موقعی که دم آسانسور نرفتیم حاضر نشدی از بغلم بیای پایین.
دیشب هم توی خواب خیلی بیقراری کردی.تا موقعی که بغلم بودی آروم بودی، وقتی میذاشتمت توی رختخوابت گریه میکردی.نارت خوابیدم،دستمو با دو دست کوچولوت گرفته بودی و نوازش میکردی.آروم که شدی خواستم جابجا شم دوباره گریه کردی و سر کوچولوی خوشگلتو گذاشتی توی بغلمو آروم خوابیدی.
اینقدر دلم سوخت که خواستم مرخصی بگیرم.ولی چاره ای ندارم باید بیام سرکار.
صبح هم بیدار که شدی کمی شیر خوردی و بازی کردی بعد گذاشتمت تو اتاق مشغول بازی که بودی اومدم سرکار.آخه اگه منو ببینی بیقراری میکنی و نمیذاری برم سرکار.
خدایا از کسایی که منو مجبور کردند زود بیام سرکار و بهم مرخصی ندادند تا پسرم کمی بزرگتر بشه هیچوقت نمیگذرم.