ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

عسلویه

1392/11/19 9:35
نویسنده : مامان
274 بازدید
اشتراک گذاری

این سری عسلویه بودن باباروزبه طولانی شده بود. من هم خیلی وقت بود منطقه نرفته بودم برای همین با خاله سحر برنامه ریزی کردیم بریم عسلویه. تا شب قبل از رفتن مادرجون میگفتن که تو رو نبرم، هوا آلوده است. ولی همون روز صبح یعنی سه شنبه 8 بهمن ،تصمیم گرفتم با خودم ببرمت آخه میدونم شب پیش هیچکس نمی مونی.

ساعت 1:30 سحر لطف کرد اومد دنبالمون . خیلی کمکم کرد. توی هواپیما ،هی میز جلویی رو باز میکردی و می بستی.آقایی که جلو نشسته بود گفت:میخواد 1ساعت اینکار رو بکنه. (البته باید میگفتم نه 1:45)

سحر کلی باهات بازی کرد تا آروم شدی. وقتی که رسیدیم ، باباروزبه اومد دنبالمون.

وقتی رسیدیم رفتیم اتاق خاله نسیم.کلاً اتاقو ترکوندی.برات تازگی داشت و کلی ذوق کردی.صبح چون من و بابا باید میرفتیم سرکار ، تو رو بردیم مهمانسرای خواهران پیش خانم زارع . خاله ناهید هم خیلی لطف کرد و اومد پیشت و مواظبت بود، یه هدیه قشنگ هم برات گرفت. دستش درد نکنه.ماچ

تو هم جای جدید دیده بودی، یادت رفت که مامان داری و مشغول ترکوندن اتاق خاله فهیمه شدی.

ولی فرداش به سختی از من جدا شدی و با کلی گریه و جیغ تونستم بذارمت و برم.

پنجشنبه عصر هم با بابا روزبه برگشتیم خونه.

ولی سفر خوبی بود و بهت خوش گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

آزاده مامان کوروش
19 بهمن 92 10:02
سلام مامان مهربون ایلیا چه نی نی نازی وبلاگ قشنگی دارید . موفق باشید