ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

2ماهگی

١٩ شهریور باید واکسن ایلیا رو میزدیم. چون بابا روزبه نبود، آقاجون زحمت کشیدند و ما رو بردند. قبل از رفتن برای اینکه کمتر تب کنه ، بهش قطره استامنوفن دادم طفلکی پسرم ،از خواب بیدارش کردن و توی دوتا پاهاش واکسن زدند . خوب شد آقاجون بودند وگرنه من اصلاً نمی تونستم تحمل کنم. ٢ روز تب داشت . وای خدایا! دل دردهای فینتالی بدتر شده بود.غروب که می شد به طرز وحشتناکی جیغ میزد و بیقراری می کرد و تحت هیچ شرایطی آروم نمی شد .طفلکی بچه ام .  پوشکش و باز میکردیم باهاش بازی می کردیم، بغلش می کردیم تا کمی آروم بشه . به دکترش تلفن زدم، گفت بعضی بچه ها تا ٤ ماهگی اینطوریند . عکس ٢ماهگی گل پسرم بعد از حمام   &...
25 آبان 1391

3 هفتگی تا یک ماه ونیم بعد از تولد

٢١ روز بعد از تولد فینتالی، بابا روزبه ، ما رو خونه مادرجون و آقاجون برد  و خودش برگشت سرکار . همه می گفتند که ٤٠ روز از تولدش که بگذره، خوابش منظم میشه و آروم میشه! ولی ، خدایا! بی قراری های ایلیا گلی تموم نمی شه     متأسفانه ایلیا گلی از بچه های کولیکی بود و مدام (بخصوص شب و نزدیک صبح) دل درد داشت . بیچاره فینتالی همه اش درد می کشید . صبح ها از شدت دل درد بیدار می شد و فقط با بغل کردن کمی آروم می شد و می خوابید. آقاجون هم زحمت می کشیدند و بغلش می کردند . کم کم ایلیا گلی داشت بزرگ می شد.  حالا که عکس هاشو با قبل مقایسه میکنم ، میبینم بعد از گذشت ٤٠ روز واقعاً  قیافه اش عوض ...
25 آبان 1391

اومدن مادرجون و آقاجون

٣ روز بعد یعنی ٢٣ تیرماه، آقاجون، مادرجون و عموی فینتالی برای دیدنش به تهران اومدند. همون روز ظهر ، همگی خونه مادرجون و آقاجون دعوت بودند تا اسم پسرگلم - ایلیای عزیزتر از جانم- رو پشت قرآن بنویسند .   مادرجون و آقاجون ایلیا گلی 3، روز خونه ما بودند. شب اول، فینتالی صدای نفسش توی خواب عوض شده بود. از ترس داشتم میمردم که مبادا زبونم لال ، بلایی سرش بیاد . به بابا روزبه گفتم بیدار بمونیم که حواسمون بهش باشه ولی گفت چیزیش نیست و خوابید . تا صبح بیدار موندمو گریه کردم نکنه بلایی سر فینتالی بیاد . صبح اول وقت، بردیمش دکتر. دکتر گفت که چیزیش نیست، پرخوری کرده     بعد از رفتن آقاجون و مادرجون، ...
25 آبان 1391

اولین حمام

24 تیرماه، بند ناف ایلیا گلی افتاد . بعد از چند روز که ایلیا گلی کمی سرحال شد - 28 تیر ساعت 15:30 - مادر جون اومدند خونه ما تا فینتالی رو حمام کنیم . ایلیا گلی هپلی فینتالی مامان از آب بازی خوشش اومد.  تمام مدت ساکت بود حتی موقعی که مادرجون سرشو شستند . ایلیا گلی بعد از حمام   وای خدا جون این کوچیکترین سایز لباس بود . ...
25 آبان 1391