ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

غذا خوردن فینتالی

دکتر گفت چون فینتالی موقع تولدش ریز بوده ، برای رشدش بهتره که شروع کنم بهش غذای کمکی بدم. روز تاسوعا، خاله آرزو یه سیب نذری برای فینتالی گرفت و آبشو گرفت و بهش دادیم. حسابی کیف کرد . از دیروز هم براش لعاب برنج درست میکنم و بهش میدم. حسابی از مزش خوشش میاد . هرروز هم یه کم آب سیب بهش میدم. غذا بخور مامانی که زود گنده بشه .                                                  &nbs...
10 آذر 1391

بابا روزبه رفت

امروز ظهر بابا روزبه رفت . ولی این دفعه یک هفته بیشتر از ما دور نیست . من و فینتالی هم اومدیم خونه مادر جون اینا . آقاجون و مادر جون از دیدن مغز بادومشون کلی خوشحال شدند. ایلیا هم کلی ذوق کرد و تمام مدت بغل آقاجون یا مادر جون بود. . ظهر هم خاله آرزو اینا اومدن . ایلیا هم کلی سرش شلوغ بود و با عمو محمدحسین ، خاله آرزو و علی جون بازی کرد .                                                 &nb...
10 آذر 1391

بابا روزبه برگشت

دوشنبه شب باباروزبه برگشت . فسقلی انگار میدونست باباش داره میاد ، هر شب تقریباً ساعت 8 خواب بود ولی اون شب هرکاری کردم نمیخوابید تا اینکه باباش رسید . بابا روزبه کلی از دیدن فینتالی (اون هم با موی موتاه) ذوق کرد . تازه از نظرش ، موهای فینتالی هنوز بلند بود . چهارشنبه صبح، فینتالی رو بردیم آزمایشگاه پاتولوژی تا آزمایش خون بده (چون مرکز بهداشت به ما گفته بود که فینتالی فاویسم داره ) وای رگ دستش پیدا نمیشد، من نتونستم داخل اتاق بمونم. باباروزبه گفت ٣ بار نیدل رو در آوردن و داخل دستش کردن تا رگشو پیدا کردن . فینتالی اینقدر جیغ زد که من اشکم دراومد . الهی من بمیرم ولی تو درد نداشته باشی . بچه ام، طفلی ،دستش...
9 آذر 1391

تاسوعا و عاشورا

متأسفانه امسال برای فینتالی لباس تهیه نکردیم . ولی مادرجون قول دادند که برای سال آینده، برای فینتالی لباس سبز میدوزند. هرسال روز عاشورا ، خونه ی مادربزرگ  باباروزبه نذری درست میکنند. من و بابا روزبه معمولاً این ایام رو رشت بودیم. ولی امسال بخاطر اینکه تا باباروزبه تهران بود ،فینتالی باید آزمایش خون میداد که معلوم بشه فاویسمش در چه حدیه ، نتونستیم بریم .   نذرتون قبول باشه آقاجون روز تاسوعا و عاشورا رفتیم خونه خاله آرزواینا و همگی رفتیم هیأتهای نزدیک خونه شون. متأسفانه هر دو روز یادم رفت که از فینتالی عکس بگیرم . ...
9 آذر 1391

کوتاه کردن موهای فینتالی

جمعه ٢٦ آبان یعنی ٣ روز قبل از برگشتن بابا روزبه ،مادرجون بعد از خوب شدن حالشون و ضدعفونی کل فضای خونه وضعیت سفید اعلام کردند من و فینتالی هم تا برگشتن باباروزبه به اونجا رفتیم . شنبه یعنی ٢٧ آبان، مادرجون موهای فینتالی رو کوتاه کردند . به نظر من موی بلند قشنگتر بود . ولی خوب ، واقعاً موهاش بلند شده بود و میومد توی چشماش. بعضی وقتها هم که انگشتای کوچیکش توی موهاش گیر میکرد و میکشیدشون و بعدش جیغ میزد .     خوب دیگه ، الان فینتالی آماده است که بره سرکار! ساعت 6 صبح  بیدار میشه ، موهاشو هم کوتاه کرده . مادرجون موهاشو برداشتند چون موهاشو برای سلامتیش  نذرامام رضا(ع) کردند که اگر فینتالی سلام...
9 آذر 1391

تولد فینتالی مامان

١٩ تیرماه ساعت ٨:٣٠ صبح پسرگلم به دنیا اومد. چون ٣هفته زود بدنیا اومد بابا روزبه نتونست خودش رو به موقع برسونه و موقع رفتن من به اتاق عمل نبود  فقط مادرجون پیش من بودند.اولین کسی هم که فینتالی رو دید،مادر جون بودند و خاله آرزو، که وقتی فهمید من بیمارستانم ، خودشو رسوند . وقتی به هوش اومدم ، فینتالی رو آوردند. وای خدای من نی نی کوچولوی من اندازه یه نخودچی بود.      اونقدر کوچیک و ضعیف بود که به سختی شیر میخورد. ولی خدا رو شکر سالم بود. خدایا شکرت هزار بار شکرت. عمه راحله، عمومحمدحسین، خاله فرشته(خاله مامان) و ارغوان جون(دخترخاله مامان) همون روز اومدند بیمارستان برای دیدن فینتالی م...
30 آبان 1391

مامان و فینتالی تنها در خانه

 وقتی من و فینتالی تنهایی تو خونه هستیم، همه چیز خوبه بجز سحرخیزی فینتالی وروجک رأس ساعت ٦ صبح بیدار میشه و مثل یه پنگوين دست و پا میزنه. بعدش هم که خسته میشه ، من باید باهاش بازی کنم   با همه خواب آلودگی ، وقتی میخنده، خستگیم یادم میره. عاشششششششششششششقققققققققششششششششمممممممممم بابا روزبه قول داده که وقتی بیاد،صبحها با فینتالی بازی کنه تا من بخوابم روزهای اول تنهایی که حسابی انرژی داشتم ، چند تا عکس هنری ازش گرفتم   تازگیها کمی توی کالسکه اش میمونه،این جوری کمتر بغلش میکنم و توی خونه میگردونمش. البته اخیراً، نیم وجبی اونقدر دست و پا میز...
30 آبان 1391

اولین دوری مامان از فینتالی

بابا روزبه یک هفنه نبود. ٢ روز اول رفتیم خونه خاله آرزو. به ایلیا کلی خوش گذشت چون همه اش بغل عمومحمدحسین بود روز ٥شنبه برگشتیم خونه چون نداجون قرار بود بیاد . شب هم مارال جون اومد.خیلی خوش گذشت هم به من و هم به فینتالی(چون ندا و مارال حسابی با فینتالی بازی کردند و من استراحت کردم ) جمعه عصر خاله آرزو اومد دنبالی فینتالی و به خونه اشون برد تا من و دوستام به عروسی سحر جون بریم. اولین باری بود که طولانی مدت از فینتالی دور میشدم . همه اش استرس داشتم نکنه  هم خودش هم خاله آرزو اینا اذیت بشند . وقتی برگشتیم و ایلیا رو تحویل گرفتم، ساعت ١:٣٠ شده بود. خاله آرزو بیچاره حسابی خواب زده  شده بود .  شن...
26 آبان 1391

اولین سفر به رشت

بعد از ٢هفته، بابا روزبه برگشت. چند روز بعد تصمیم گرفتیم که به رشت بریم. شب قبل از رفتنمون به خونه مادرجون اینا رفتیم.       30 شهریور ساعت 6صبح به سمت رشت حرکت کردیم. وای خدایا! از نزدیکهای رشت، ایلیا از بس بی تابی کرد منو کلافه کرد . مادرجون و آقاجون فینتالی از دیدنش کلی خوشحال شدند . همون روز عصر، فینتالی برای اولین بار به کنار دریا رفت .     چند روز بعد همگی با عمو رخشا به لاهیجان رفتیم. اول به بام سبز که هوا سرد بود وبرای اینکه  فینتالی سرما نخوره  پتوپیچش کردم .   بعد از اونجا، مهمون بابا روزبه رفتیم رستوران مهتاب . جالب اینج...
25 آبان 1391