ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

سفر به دزفول

سه شنبه صبح ١اسفند با دایی میثم، مادرجون و دایی امیداینا رفتیم دزفول. کنار رودخونه خیلی خوش گذشت بعد رفتیم خونه عمه جون . و شب برگشتیم اهواز.     فینتالی شیطون برای اینکه آروم بشه باید بره روی سر   ...
9 اسفند 1391

اهواز

سه شنبه من و فینتالی به دیدن بی بی جون رفتیم. دیشب هم با دایی امید، زندایی آذر ودایی میثم و دو وروجک خومشل دایی امید رفتیم بیرون و شام هم مهمون دایی امید رفتیم سیتی استار. خیلی خوش گذشت.وسایل فینتالی رو توی کوله پشتی گذاشته بودم که دایی میثم زحمتشو کشید و فینتالی رو هم توی کالسکه گذاشتم که باز هم دایی میثم زحمتشو کشید. دایی امید هم زهرا گلی رو توی کالسکه گذاشته بود، و با هم جلوتر میرفتند.همه نگاه میکردند و میخندیدند ، صحنه جالبی بود با دو تا کالسکه،٣ تا بچه رفتیم رستوران اونهم طبقه دوم  امروز هم ناهار رفتیم خونه دایی امید. عصر هم من و فینتالی با نداجون رفتیم بیرون. مهمون نداجون آب انار خوردیم و بعد رفتیم کباب سرا. فینتای توی مسیر...
8 اسفند 1391

28 دی تا 23 بهمن

از ٢٨ دی ماه تا ٢٣ بهمن نتونستم برای وبلاگ گل پسرم وقت بذارم. ٢هفته کامل که بدجور مریض شده بودم و بابا روزبه هم نبود، مادرجون پیشمون بودند تا ازفینتالی مواظبت کنند تا برم سرکار ولی بعدش مجبور شدم مرخصی بگیرم چون هم حالم خیلی بد بودو  هم مادرجون مریض شدند و رفتند خونه خودشون. جرأت نداشتم قرص سرماخوردگی بخورم چون خوابم میبرد و نمیتونستم به ایلیا رسیدگی کنم .  واما تغییرات فینتالی دیگه وقتی میره حموم از آب نمیترسه و با اسباب بازیهاش کلی بازی میکنه و به سختی از تو آب میاریمش بیرون حسابی غلت میزنه و هرجا دلش بخواد میره دد ، گ گ ، به به میگه مثل آدم بزرگها میخوابه روی دست چپ و با دست راستش بالشو بغل...
26 بهمن 1391

سفر به اهواز

دیروز عصر با بابا روزبه رفتیم فرودگاه مهرآباد، ما اومدیم اهواز و بابا روزبه رفت عسلویه. خدا رو شکر فینتالی توی هواپیما خوابید. وقتی رسیدیم دایی امید و مادرجون اومدند دنبالمون. شب هم دو تا نخودچی دایی امید(فاطمه گلی و زهرا قلمبه) با زندایی آذر اومدند پیشمون.  ایلیا از دیدن وروجکهای دایی امید کلی ذوق کرد. جدیداً ایلیا برای خوابیدن نفس منو میگیره. جای جدید که میره  یا وقتی دور و برش شلوغ باشه دیگه برای خوابیدن منو میکشه. باید تو بغلم بخوابونمش. بعد با یه دستش تمام دستمو چنگ میزنه و با دست دیگه اش صورتمو چنگ میزنه. طوری که الان تمام دستمو صورتم میسوزه. خیلی شیطون شده . نه درست میخوابه نه د...
23 بهمن 1391

سرکار رفتن مامان

روز چهارشنبه گذشته برای بار اول بعد از مرخصی زایمان ، سرکار رفتم. وقتی برگشتم،فینتالی کلافه بود فرصت نداد لباسمو عوض کنم. سریع دستامو شستمو بهش شیر دادم. بابا روزبه گفت که از ساعت 7:15 که از خونه رفتم فقط 75 سی سی شیر و یه کم غذا خورده. از وقتی رسیدم خونه از بغلم پایین نمیومد. موقع خواب هم تو بغلم خوابید. الهی بمیرم که تنهات گذاشتم. روز شنبه 23 دی تعطیل رسمی بود. یکشنبه با بابا روزبه رفتم سرکارتا از آقای رییس مرخصی بگیرم. از شب قبلش مادرجون لطف کردند اومدند خونه ما تا پیش فینتالی باشند. رییسم گفت که نمیتونم یکجا و طولانی مدت مرخصی بگیرم و باید بیام به کارهام برسم   ظهر زودتر برگشتم خونه. وقتی اومدیم ، دیدی...
28 دی 1391

شش ماهگی

روز سه شنبه پسر گلم 6 ماهش تمام شد. پسر عزیزم تولدت مبارک                 مامان آسیه باید از چهارشنبه میرفت سرکار دور بودن از فینتالی خیلی سخته چون میترسیدم بعد از واکسن زدن ،بابا روزبه نتونه تنهایی از فینتالی مراقبت کنه، واکسنشو گذاشتم برای پنجشنبه یعنی امروز صبح دیروز خیلی بد بود صبح بیدار شدم سریع غذاشو آماده کردم ، شیرشو دادم و پوشکشو عوض کردمو بعد از کلی سفارش کردن به بابا روزبه ساعت 7:15 از خونه رفتم بیرون. وای ساختمون شرکت جاش عوض شده خیلی از خونه دوره و بد مسیر وقتی از سرکار برگشتم، طفلک فینتالی تا منو دید فرصت نداد تا...
22 دی 1391

غلت زدن

١١دی ماه ، وقتی کیش بودیم ایلیا برای اولین بار غلت زد. دو شب پیش دیگه شروع به غلت زدن کرد و بعدش سعی میکرد که سینه خیز بره ولی نمیتونست و درجا میزد ، آخرش هم کلی غر میزد و شروع به گریه میکرد و ما کمکش میکردیم. امروز براش با رشته ماکارونی و مرغ ، سیب زمینی،هویج و سبزی سوپ درست کردم و بهش دادم.خدا رو شکر خورد.ولی وعده بعدی رو هم که خواستم بهش بدم دیگه برای شیرخوردن بهونه گیری میکرد. برای همین اول کمی بهش شیر دادم و بعدش دوباره غذاشو دادم. قربونت بشم چند روزه که سرماخوردم و مجبورم ماسک بذارم. دلم برای بوی تنت و بوسیدنت تنگ شده عاششششششششششقققققققققققتتتتتتتتتتتتتتتمممممممممممممم وقتی پوشکشو باز میکنم ، یه...
17 دی 1391

سفر به کیش

روز جمعه صبح ٨ دی ماه ساعت٩:٤٥ ایلیا برای اولین بار  با هواپیما سفرکرد. بابا روزبه قرار شد مستقیم از عسلویه بیاد و من و فینتالی از تهران بریم. پنجشنبه شب، آقاجون اینا اومدن دنبالمون و رفتیم خونه شون. صبح جمعه همگی رفتیم فرودگاه. آقاجون و مادرجون ساعت ٩:٣٠ پرواز برای مشهد داشتند. وقتی داشتند میرفتند سوار بشند کلی سفارش کردند که حواسم  به ایلیا باشه  . پروازما با نیم ساعت تأخیر انجام شد.تمام نگرانیم این بود که گوشهاش اذیت بشند. ولی خدارو شکر به سلامت رسیدیم. ایلیا به محض رسیدن به آپارتمان محل اسکانمون کلی ذوق کرد. قربونش برم تمام مدت که اونجا بودیم کلی ذوق کرد. برای فروشنده ها خودشو لوس میکرد ...
15 دی 1391