ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

سرزمین عجایب

صبح روز پنجشنبه 14 آذر 92 ، قرار شد بریم سرزمین عجایب ولی برف شدیدی می بارید و تو هم خوابت میومد برای همین عصر رفتیم . با اینکه بارون شدیدی بود ولی بخاطر اینکه بازی کنی ، رفتیم. اولش از اون همه شلوغی و صدا و نور ، بهت زده شده بودی. بازی اول، خودتو حسابی توی بغلم جمع کردی و ترسیدی، البته خداییش سر من هم گیج رفت.  بعد سوار ماشین تکاندهنده کردیمت ولی چون از محمودآباد تجربه اشو داشتیم که میترسی ، روشنش نکردیم. سوار قطار که شدیم یک کم یخت آب شده بود. بعد هم که گذاشتیمت جلوی دستگاه های کامپیوتری ،دیگه اونو ول نمی کردی. بعد هم که سوار وسیلیه بعدی که شدیم ، شروع به رقصیدن و دست زدن کردی. آخر سر هم باباروزبه ، سوار یه هلیکوپتر کردت...
18 آذر 1392

اومدن نسیم و نشاط جون

دوشنبه 27 ام باباروزبه رفت و ما رفتیم خونه مادرجون اینها.وای که نگهداری تو اونجا چقدر سخته. مدام این تلفنها رو پرت میکردی و هی میرفتی سر وقت دی وی دی و تلویزیون.یا توی اتاق خیاطی مادرجون، با سیم و پدال چرخ ور میرفتی. خلاصه طفلک آقاجون و مادرجون.من که روز پنجشنبه که آقاجون رفتند کلافه شدم و گفتم بریم خونه خودمون اونجا باز میشه تورو کنترل کرد. روز جمعه صبح (1 آذر) هم اولین برف بارید. قبل از ظهر هم یه مهمون عزیز برامون اومد.نسیم جون دوست مامان. بعد هم نشاط جون اومد. کلی ذوق کردی و با نسیم کلی بازی کردی. اینجا خاله نسیم برات آهنگ گذاشته بود و تو داشتی می رقصیدی چ شمهات از کم خوابی قرمز شده. نمی دونم کی اینقدر با تلفن حرف میزنه ...
9 آذر 1392

تاسوعا و عاشورای 92

دوشنبه 20 آبان ،باید میرفتم مأموریت و از اونجا که تو جاده کرج - قزوین بود،قرار شد تو و بابا روزبه بیاین دنبالم و از اونجا بریم رشت.الهی قربون مرد کوچکم بشم که میاد دنبال مامانش ظهر راه افتادیم و بین راه توی رستوران آفتاب ناهار خوردیمو برای تو سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم. هروقت میریم مسافرت منو با این بدغذاییت میکشه. توی راه سیب زمینی رو گرفتی و چند تاشو خوردی.وقتی رسیدیم خونه مادرجونت از دیدن خونه جدید کلی دوباره ذوق کردی و شروع به فضولی کردی.آقاجون و مادرجونت هم از دیدنت کلی خوشحال شدند. از صبح که صبحانه خورده بودی فقط 1 کلوچه و یه مقدار سیب زمینی خوردی. اونجا هم که رسیدیم اصلاً غذا نخوردی و بقیه سیب زمینیتو برداشتی و خوردی...
9 آذر 1392

حمام

دیروز بعد از اینکه از سرکار اومدم بردمت حمام. اینهمه من با آبجوشیده وسایلتو میشورم و رعایت میکنم اونوقت توی نیم وجبی دهنتو میکنی توی وان حمامت و آب میخوری یا بدتر از اون با ظرفی که باهاش آب میریزم روی سرت آب میخوری. یه کار دیگه ، دو سری بود که بدلیل خشک شدن پوستت با اسفنج بدن کوچولوتو لیف نمیزنم ولی جالبه که یادت بود و با اون روی بدنت میکشیدی. بعدش هم اون اسفنج پر از آب رو کردی توی دهنت ...
15 آبان 1392

شیرین کاری جدید

و قتی کار بد یا شیطنت میکنی ،مادرجون با دستشون میزنند روی صورتشونو و سرشونو تکون میدند. تو هم یاد گرفتی و همین کارو تکرار میکنی. البته بیشتر وقتی مادرجونو میبینی برای اینکه خودتو لوس کنی ،اینکارو میکنی. کار جدید دیگه،درب یخچالو باز میکنی و میری توی یخچال. از 3 روز پیش هم شروع کردی آبو با لیوان خوردی،البته حسابی خودتو خیس میکنی. جالبه که خودت یادگرفتی . جدیداً هم موقع غذا خوردن،میخوای خودت بخوری و دوست داری اون چیزیو که ما میخوریم ،بخوری. دیشب باباروزبه اومد،مثل همیشه اولش توی بغلش آروم نشستی و مثل کسی که خجالت میکشه ،هی دور و برتو نگاه میکردی بعد از کمی حالت عادی گرفتی ...
13 آبان 1392

محمودآباد

بالاخره فرصت کردم تا به وبلاگت سربزنم. جمعه صبح 19 آبان به سمت محمودآباد حرکت کردیم و قبل از ظهر اونجا بودیم. هوا تقریباً خنک بود و تو هم از دیدن جای جدید ذوق کردی. تا روز چهارشنبه ظهر بودیم و بعد به سمت تهران حرکت کردیم. اونجا اصلاً خوب غذا نمی خوردی و برای هر وعده غذایی من  و بابا گرفتار بودیم که به چه بهانه ای به تو غذا بدیم.سه دفعه روی تاب، یه دفعه با دادن تلفن، یه بار سشوار،یه بار اتو و  آخراش کار به تلویزیون  رسید. ادامه مطلب..... من نمی دونم چرا تو هیچوقت نمیذاری کفش و جوراب پات بکنم و بمحض اینکه وقت کنی درشون میاری یه روز رفتیم سمت نور-چمستان و یه جایی بود اگه اشتباه نکنم اسمش ال...
8 آبان 1392

راه رفتن

چند روزیه که داری سعی میکنی بیشتر راه بری تا چهاردست و پا بری. چند قدم راه میری و میوفتی. جالب اینجاست که هنوز تعادلتو نمی تونی خوب حفظ کنی ولی یه وسیله از خودت سنگینتر و بزرگتر رو میگیری و راه میری یه کار جدید دیگه که میکنی ، بمحض اینکه میشینیمو پاهامونو دراز میکنی ، میگی اتل اتل یعنی میخوای اتل متل بازی کنی. کلاغ پر هم که باهات بازی میکنم ، انگشت کوچولوتو می زاری روی زمین و بعد شروع میکنی به دست زدن. وقتی لگوهایی که باباروزبه برات خریده رو باهاشون بازی میکنی و روی هم میچینی ، من تشویقت میکنم و میگم آفرین ، به محض اینکه میگم آفرین ، تو برای خودت دست میزنی. قربونت برم.عاشششششششششششششققققققققتتتتتتتتتمممممممممممم ...
17 مهر 1392