ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

پنجشنبه 20تیر

پنجشنبه 20 تیر روز ،  سردرد و سرگیجه بدی گرفتم . از شدت درد به خودم میپیچیدم. توی وروجک هم یه جا واینمی ایستادی و همش نگران بودم بلایی سرخودت  بیاری . از شدت سردرد روی زمین افتاده بودم و با شالم سرمو بسته بودم.تو هم فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم ،میخواستی شالو باز کنی بعدش هم که شروع به کندن موهای من کردی.با بدبختی زنگ زدم به خاله آرزو که بیان پیش ما تا تو بلایی سرخودت نیاری. دست عمومحمدحسین درد نکنه اومد دنبالمونو رفتیم خونه خاله آرزو. البته به تو حسابی خوش گذشت و کلی ورجه وورجه کردی. همون روز قبل از اینکه حالم بد بشه گذاشتم جلوی سدی که باباروزبه برای تلویزیون درست کرده و رفتم توی آشپزخونه. وقتی برگشتم دیدم رفتی روی مبل ن...
23 تير 1392

یکسال گذشت

عزیزم یکسال با تمام فراز و نشیبش گذشت. دیشب که خواب بودی عاشقانه نگات کردمو بوییدمت.فینتالی کوچیک مامان الان برای خودش یه مرد شده. الهی قربون قدت بشم.تمام این یکسال هرشب که خوابوندمت توی گوشهای کوچولوت آیت الکرسی میخوندم که خدا مواظبت باشه و همیشه سلامت باشی عشق من. نازنینم چندوقته که وقتی از سرکار میام حسابی بیتابی میکنه و حتی فرصت شستن دستامو نمیده. تمام مدت توی بغلمی. شبها اگه پیشت باشم خیلی آروم بخواب میری ولی به محض بلند شدن از کنارت بیقراری میکنی.من هم کنارت دراز میکشم تابخواب بری.عزیزم تو هم با اون دو دوست کوچیکت دست منو میگیری و نوازش میکنی تا بخواب بری.دیشب سرتو روی مچم گذاشتی و خوابیدی.بااینکه درد میکرد اعتراضی نداش...
18 تير 1392

بی قراری ایلیا

قربونت بشم عزیزم ، ببخش که ساعت طولانی پیشت نیستم. دیروز عصر با مادرجونت داشتیم میرفتیم بیرون که توی محوطه شهرک کمی بگردیم و خرید هم بکنیم.لباست رو پوشوندم بعد که لباس پوشیدم ،کلی گریه کردی که بغلت کنم.توی کالسکه هم نمیرفتی،فکرمیکردی باز هم میخواهم بذارمتو برم.تا موقعی که دم آسانسور نرفتیم حاضر نشدی از بغلم بیای پایین. دیشب هم توی خواب خیلی بیقراری کردی.تا موقعی که بغلم بودی آروم بودی، وقتی میذاشتمت توی رختخوابت گریه میکردی.نارت خوابیدم،دستمو با دو دست کوچولوت گرفته بودی و نوازش میکردی.آروم که شدی خواستم جابجا شم دوباره گریه کردی و سر کوچولوی خوشگلتو گذاشتی توی بغلمو آروم خوابیدی. اینقدر دلم سوخت که خواستم مرخصی بگیرم.ولی چاره ا...
11 تير 1392

اولین دندون

هفته دوم خرداد،بعد از اومدن باباروزبه،مادرجون و پدرجونت از رشت اومدن و چندروزی تهران بودند.تو هم از اینکه دور و برت شلوغ بود ذوق میکردی.یه روز باهم به دریاچه و یه روز هم به آبشار رفتیم. یه روز هم خونه ی دایی باباروزبه رفتیم که از بس که شیطونی کردی شرمندمون کردی از اتفاق های بسیار مهم این ماه ، دندون درآوردنت بود عزیز دلم نیمه شعبان(٣تیر) باباروزبه خوشحال اومد توی آشپزخونه و گفت : مامان آسیه مبارک باشه، ایلیا دندون دراورده حقیقتش من از دندون دراوردن تو مأیوس شده بودم و تصیم داشتم ببرمت دندانپزشک،چون دیگه نگران شده بودم بازهم فکر کردم که بابا اشتباه میکنه. تا اینکه ظهر دست کشیدم روی لثه ات و دیدم بله بالاخره فینتالی از یک پیرم...
11 تير 1392

خرداد92

چهارشنبه اول خرداد با باروزبه رفتیم رشت.وقتیکه رسیدیم. بعد از چند ساعت توی راه بودن به محض رسیدن شروع به شیطونی کردی(اون هم یه جای جدید) پدرجون و مادرجونت هم از دیدنت خیلی خوشحال شدند. پنجشنبه هم رفتیم لاهیجان و بعد کنار دریا که خیلی خوش گذشت. هفته بعدش هم بخاطر اینکه آپارتمانو میخواستن سم پاش کنند رفتیم خونه مادرجون اینا .  وای پسرم از هرچی میخوای بالا بری.خطرناکتر از همه بالا رفتن از پله های خونه ی مادر جون ایناست. که بدون اینکه بترسی از پله ها میرفتی بالا و میومدی پایین. وقتی هم دنبالت میکردم که بگیرمت برمیگشتی نگاهم میکردی و یه لبخند تحویلم میدادی و با سرعت بیشتر میرفتی یکشنبه شب برگشتیم خونه خودمون چون باباروزبه می رف...
22 خرداد 1392

اردیبهشت 92

عزیزم چندوقته اصلاً فرصت نمی کنم برات مطلب بنویسم.ببخش سرم خیلی شلوغ بود آخه ماشاالله شیطون شدی و وقتی از سرکار میام باید تازه باهات بازی کنم. خیلی خسته میشم و اما اریبهشت ماه.......... هفته اول باباروزبه پیش ما بود و با هم رفتیم به فشم. هوا خیلی سرد و بود و راه پر از پیچ. تو هم از سر و کله من بالا میرفتی حسابی کلافه ام کردی. پنجشنبه بعدش هم با خاله آرزو اینا رفتیم بیرون خوش گذشت. جمعه هم ناهار رو بردیم پارک چیتگر.حسابی به خانواده ی سه نفرمون خوش گذشت. دوشنبه باباروزبه رفت و من مجبور شدم ٢روز مرخصی بگیرم تا پیش تو باشم. صبح و عصر میذاشتمت توی کالسکه میبردمت بیرون. تا میذاشتمت توی کالسکه آروم میشدی و غرغر نمیکردی و ...
17 خرداد 1392

فروردین 92

امسال اولین عیدی بود که فینتالی با ما بود، برای همین با عشق و علاقه ی زیادی براش یه هفت سین عروسکی چیدم. برای حوض آبش وقتی باباروزبه بود رفتیم سنگ جمع کردیم، بعد حسابی شستمشون. باباروزبه که رفت ایلیا گوش درد بدی گرفت و همه اش بی تابی میکرد. شبها همه اش از درد به خودش میپیچید. تا صبح بیدار بودم ولی با این حال وقتی میخوابید میرفتم توی دستشویی و دربو میبستم تا حوضشو درست کنم و بوی چسب ایلیا رو اذیت نکنه. روز قبل از عید هم با دایی میثم رفتیم 2تا ماهی قرمز و 1 ماهی مشکی و سبزه گرفتیم. سال تحویل بابا روزبه و آقاجون نبودند. مادرجون و دایی میثم اومدند پیش ما تا اولین سال تحویل فینتالی باهم دور هفت سینش باشیم. بعد از س...
29 فروردين 1392