ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

سفر به گیلان

روز سه شنبه بعدازظهر(29مرداد)با باباروزبه اومدید دم در اداره و باهم رفتیم رشت خونه مادرجونت.توی راه رستوران آفتاب وایسادیم و برای تو یه سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم تا سرگرم شی که ما هم غذا بخوریم. قربونت بشم که سیب زمینی خور شده ای. وقتی رسیدیم رشت رفتی توی بغل مادرجونت چون دیگه می شناختیشون و غریبی نمی کردی ولی برای آقاجونت و عمو رخشا اولش کمی غریبی کردی. یه شب پیششون بودیم و بعدش رفتیم حاجی بکنده و یه ویلا کنار دریا گرفتیم تا خاله آرزو اینا بیان. فردا صبح یعنی پنجشنبه(31مرداد)هوا بارونی بود،رفتیم کنار دریاو چون بارون بود نتونستیم زیاد بمونیم و رفتیم لاهیجان. لاهیجان هم کمی بارون بود.بابا روزبه یادش بود و کلاه...
16 شهريور 1392

اولین قدم

پ سر عزیزم،دوشنبه 12 شهریور 92 ، اولین قدمتو به تنهایی برداشتی. قربونت بشم کلی ذوق کردم و دست زدم برات. یه قدم برداشتی و افتادی. تا چندروز پیش هرچی سعی میکردم که دستامو بگیری و کمی را بری،مقاومت میکردی ولی الان 2 روزه که دستامو میگری و چند تا قدم برمیداری. الهی قربونت بشم. دیگه بزودی راه میوفتی. امیدوارم در آینده قدمهای زندگیتو محکم برداری و به موفقیت برسی ، عشق من. عزیزدلم 2 روزه که وقتی خوابی میام سرکار. دلم خیلی برای خودمو تو میسوزه که این مدت طولانی پیشت نیستم. عزیزدلم وقتی میخوای بخوابی اینقدر  تو بغلم بالا و پایین میری تا خوابت میبری. شبها قبل از خواب و صبحها موقعی که میخوام بلند شم برم سرکار هم دستمو با دس...
13 شهريور 1392

7و 8 شهریور92

روز پنجشنبه 7شهریور ,عصر رفتیم خونه خاله فرشته.از همون توی آسانسور با کنجکاوی نگاه میکردی. وارد که شدیم خیلی راحت توی بغل خاله فرشته وارغوان رفتی و غریبی نکردی. ولی برای ابراهیم و عمو فریدون غریبی کردی.(کلاً با خانمها راحت ارتباط برقرار میکنی ) وای کلی شیطونی کردی.تمام کمد ظرفها رو ریختی بیرون. بعد هم میخواستی هی بری سراغ تلویزیون که نمیذاشتم. شب ساعت 11:30 خاله اینا رسوندنمون خونه بعد از کلی شیطنت آروم تا ساعت یک ربع به 8 صبح خوابیدی(البته 3 بار بیدار شدی شیر خوردی و دوباره خوابیدی) ر وز جمعه عصر قرار بود سارا و سحر(دوتا از دوستای خوبم) بیان خونه مون.صبح شروع به نظافت کردم توهم هر آتتیشی دلت خواست سوزوندی. دیگه از همه چیز بالا ...
9 شهريور 1392

آرایشگاه

دوشنبه 28 مرداد 92 طی یک حرکت انقلابی (بر خلاف میل من)رفتیم آرایشگاهی که بابا روزبه می رفت و موهای فینتالی رو کوتاه کوتاه کردیم و فینتالی دیگه دقیقاً شد بابای کوچک   ...
3 شهريور 1392

25تیر تا 23مرداد92

عزیزم روزی که اومدم داشتی گریه میکردی و آقاجون هرکاری میکردند ساکت نمی شدی،به محض اینکه بغلت کردم ، آروم شدی و یه نفس عمیق کشیدی و یک نفس شیر خوردی.و من هم ناخواسته کلی اشک ریختم. الهی قربونت بشم اینقدر دلم برات تنگ شده بود که نگو........ چندروز پیش گفتن باید 4روز بری عسلویه برای دوره آموزشی اجباریی که برای ترفیعت لازم میشه.گفتم نمی تونم برام مهم نیست ولی تازه فینتالی رو تنها گذاشتم،دلم نمیاد،بچه ام اذیت میشه. 3روزه که بابا روزبه برگشته.این سری هم مادرجونت از رشت اومدند تا وقتی من نیستم پیش تو باشند.  باباروزبه بهت یاد داده وقتی توپ بازی میکنی ، میگی گل چند لحظه ای هم سرپا می ایستی دیروز هم (22مرداد) دیدی...
23 مرداد 1392

ماشین بازی

عزیزدلم ، دیروز 24 تیر دیدم ، از باباروزبه که باهات ماشین بازی میکنه یادگرفتی موقع ماشین بازی با دهنت صدای ماشین درمیاری.کلی خندیدم و بوسیدمت. عشق من،یکی یکدونه من الهی قربونت برم ای لیا پسرم نمیدونی چقدر حالم بده و ناراحتم که میخوام چندروز تنهات بذارم.آخه شبها چه جوری کنار تو نباشم و دستای کوچولوتو موقع خواب نگیرم توی دستم .......... ...
25 تير 1392

باباروزبه اومد

دیروز عصر (یکشنبه 23 تیر)باباروزبه اومد. این دفعه خیلی جالب پریدی تو بغل بابا و بیرون نمیومدی. وقتی باباروزبه گذاشتت پایین تا بره لباسشو عوض کنه ، کلی گریه کردی و تا بابا اومد دستاتو باز کردی یعنی بغلم کن.از اینکه اینقدر به بابا روزبه وابسته ای ، احساس آرامش کردم چون مجبورم چندروزی پیشت نباشم عزیزم. عصر هم با مادرجونت رفتیم پاساژ بوستان و برات چند تا سی دی جدید و 2 تا اسباب بازی از شهرکتاب گرفتم تا وقتی نیستم باباروزبه بهت بده تا سرگرم بشی .  
24 تير 1392

پنجشنبه 20تیر

پنجشنبه 20 تیر روز ،  سردرد و سرگیجه بدی گرفتم . از شدت درد به خودم میپیچیدم. توی وروجک هم یه جا واینمی ایستادی و همش نگران بودم بلایی سرخودت  بیاری . از شدت سردرد روی زمین افتاده بودم و با شالم سرمو بسته بودم.تو هم فکر میکردی دارم باهات بازی میکنم ،میخواستی شالو باز کنی بعدش هم که شروع به کندن موهای من کردی.با بدبختی زنگ زدم به خاله آرزو که بیان پیش ما تا تو بلایی سرخودت نیاری. دست عمومحمدحسین درد نکنه اومد دنبالمونو رفتیم خونه خاله آرزو. البته به تو حسابی خوش گذشت و کلی ورجه وورجه کردی. همون روز قبل از اینکه حالم بد بشه گذاشتم جلوی سدی که باباروزبه برای تلویزیون درست کرده و رفتم توی آشپزخونه. وقتی برگشتم دیدم رفتی روی مبل ن...
23 تير 1392