ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

یکسال گذشت

عزیزم یکسال با تمام فراز و نشیبش گذشت. دیشب که خواب بودی عاشقانه نگات کردمو بوییدمت.فینتالی کوچیک مامان الان برای خودش یه مرد شده. الهی قربون قدت بشم.تمام این یکسال هرشب که خوابوندمت توی گوشهای کوچولوت آیت الکرسی میخوندم که خدا مواظبت باشه و همیشه سلامت باشی عشق من. نازنینم چندوقته که وقتی از سرکار میام حسابی بیتابی میکنه و حتی فرصت شستن دستامو نمیده. تمام مدت توی بغلمی. شبها اگه پیشت باشم خیلی آروم بخواب میری ولی به محض بلند شدن از کنارت بیقراری میکنی.من هم کنارت دراز میکشم تابخواب بری.عزیزم تو هم با اون دو دوست کوچیکت دست منو میگیری و نوازش میکنی تا بخواب بری.دیشب سرتو روی مچم گذاشتی و خوابیدی.بااینکه درد میکرد اعتراضی نداش...
18 تير 1392

بی قراری ایلیا

قربونت بشم عزیزم ، ببخش که ساعت طولانی پیشت نیستم. دیروز عصر با مادرجونت داشتیم میرفتیم بیرون که توی محوطه شهرک کمی بگردیم و خرید هم بکنیم.لباست رو پوشوندم بعد که لباس پوشیدم ،کلی گریه کردی که بغلت کنم.توی کالسکه هم نمیرفتی،فکرمیکردی باز هم میخواهم بذارمتو برم.تا موقعی که دم آسانسور نرفتیم حاضر نشدی از بغلم بیای پایین. دیشب هم توی خواب خیلی بیقراری کردی.تا موقعی که بغلم بودی آروم بودی، وقتی میذاشتمت توی رختخوابت گریه میکردی.نارت خوابیدم،دستمو با دو دست کوچولوت گرفته بودی و نوازش میکردی.آروم که شدی خواستم جابجا شم دوباره گریه کردی و سر کوچولوی خوشگلتو گذاشتی توی بغلمو آروم خوابیدی. اینقدر دلم سوخت که خواستم مرخصی بگیرم.ولی چاره ا...
11 تير 1392

اولین دندون

هفته دوم خرداد،بعد از اومدن باباروزبه،مادرجون و پدرجونت از رشت اومدن و چندروزی تهران بودند.تو هم از اینکه دور و برت شلوغ بود ذوق میکردی.یه روز باهم به دریاچه و یه روز هم به آبشار رفتیم. یه روز هم خونه ی دایی باباروزبه رفتیم که از بس که شیطونی کردی شرمندمون کردی از اتفاق های بسیار مهم این ماه ، دندون درآوردنت بود عزیز دلم نیمه شعبان(٣تیر) باباروزبه خوشحال اومد توی آشپزخونه و گفت : مامان آسیه مبارک باشه، ایلیا دندون دراورده حقیقتش من از دندون دراوردن تو مأیوس شده بودم و تصیم داشتم ببرمت دندانپزشک،چون دیگه نگران شده بودم بازهم فکر کردم که بابا اشتباه میکنه. تا اینکه ظهر دست کشیدم روی لثه ات و دیدم بله بالاخره فینتالی از یک پیرم...
11 تير 1392

خرداد92

چهارشنبه اول خرداد با باروزبه رفتیم رشت.وقتیکه رسیدیم. بعد از چند ساعت توی راه بودن به محض رسیدن شروع به شیطونی کردی(اون هم یه جای جدید) پدرجون و مادرجونت هم از دیدنت خیلی خوشحال شدند. پنجشنبه هم رفتیم لاهیجان و بعد کنار دریا که خیلی خوش گذشت. هفته بعدش هم بخاطر اینکه آپارتمانو میخواستن سم پاش کنند رفتیم خونه مادرجون اینا .  وای پسرم از هرچی میخوای بالا بری.خطرناکتر از همه بالا رفتن از پله های خونه ی مادر جون ایناست. که بدون اینکه بترسی از پله ها میرفتی بالا و میومدی پایین. وقتی هم دنبالت میکردم که بگیرمت برمیگشتی نگاهم میکردی و یه لبخند تحویلم میدادی و با سرعت بیشتر میرفتی یکشنبه شب برگشتیم خونه خودمون چون باباروزبه می رف...
22 خرداد 1392

اردیبهشت 92

عزیزم چندوقته اصلاً فرصت نمی کنم برات مطلب بنویسم.ببخش سرم خیلی شلوغ بود آخه ماشاالله شیطون شدی و وقتی از سرکار میام باید تازه باهات بازی کنم. خیلی خسته میشم و اما اریبهشت ماه.......... هفته اول باباروزبه پیش ما بود و با هم رفتیم به فشم. هوا خیلی سرد و بود و راه پر از پیچ. تو هم از سر و کله من بالا میرفتی حسابی کلافه ام کردی. پنجشنبه بعدش هم با خاله آرزو اینا رفتیم بیرون خوش گذشت. جمعه هم ناهار رو بردیم پارک چیتگر.حسابی به خانواده ی سه نفرمون خوش گذشت. دوشنبه باباروزبه رفت و من مجبور شدم ٢روز مرخصی بگیرم تا پیش تو باشم. صبح و عصر میذاشتمت توی کالسکه میبردمت بیرون. تا میذاشتمت توی کالسکه آروم میشدی و غرغر نمیکردی و ...
17 خرداد 1392

فروردین 92

امسال اولین عیدی بود که فینتالی با ما بود، برای همین با عشق و علاقه ی زیادی براش یه هفت سین عروسکی چیدم. برای حوض آبش وقتی باباروزبه بود رفتیم سنگ جمع کردیم، بعد حسابی شستمشون. باباروزبه که رفت ایلیا گوش درد بدی گرفت و همه اش بی تابی میکرد. شبها همه اش از درد به خودش میپیچید. تا صبح بیدار بودم ولی با این حال وقتی میخوابید میرفتم توی دستشویی و دربو میبستم تا حوضشو درست کنم و بوی چسب ایلیا رو اذیت نکنه. روز قبل از عید هم با دایی میثم رفتیم 2تا ماهی قرمز و 1 ماهی مشکی و سبزه گرفتیم. سال تحویل بابا روزبه و آقاجون نبودند. مادرجون و دایی میثم اومدند پیش ما تا اولین سال تحویل فینتالی باهم دور هفت سینش باشیم. بعد از س...
29 فروردين 1392

2هفته پایان سال

هفته های آخرسال ٩١ ، خیلی هفته های پرمشغله ای بود. بالاخره فینتالی رو بردیم آتلیه . برای فینتالی رفتیم هدیه های عیدشو و لوازم هفت سینشو خریدیم. فینتالی رو بردیم مرکز بهداشت. خدا رو شکر این ماه بعد از کلی سروکله زدن برای تغذیه اش، وزنش راضی کننده بود. شیطون یه لحظه که به حال خودش باشه، میره توی آشپزخونه(با روروک یا سینه خیز) وقتی توی روروک ، میره نزدیک میز و روش میزنه، چون گلدون روشه وقتی ضربه میزنه صدا میده و خوشش میاد. با انگشت کوچیکش زیر کابل آنتن که با بست به دیوار وصل شده میزنه تا یه جایی که قابل گاز گرفتن باشه،پیدا کنه. بابا روزبه که رفت، از دندون درد داشتم میمردم ، فینتالی هم شب ناآرومی میکرد و به خ...
11 فروردين 1392

سینه خیز رفتن

روز آخری که اهواز بودیم یعنی5 اسفند فینتالی شروع به سینه خیز رفتن کرد. خیلی جالب بود از چند روز قبل هی پشتشو بالا میگرفت و دستاشو میذاشت جلوش ولی نمیتونست حرکتی بکنه و تالاپی میخورد زمین ولی کم نمیوورد و دوباره سعی میکرد. تا اینکه بالاخره روز شنبه تونست خودشوجلو بکشه واقعاً آدم از قدرت و حکمت خدا تعجب میکنه که چه جوری یه بچه بدون اینکه کسی یادش بده غلت زدن،سینه خیز رفتن و... رو انجام میده. از روزی که اومدیم خونه تمام طول سالن رو توی چند دقیقه با غلت و سینه خیز میره. علاقه زیادی هم به کنترل و دمپایی داره. امروز ما داشتیم ناهار میخوردیم که خودشو رسوند به دمپایی ها. گذاشتمشون توی آشپزخونه بعد از چند دقیقه با تقلای ...
11 اسفند 1391

سفر به آبادان

چهارشنبه ٢ اسفند با خاله ندا رفتیم بیرون .حسابی خوش گذشت،دست خاله ندا درد نکنه واقعاً لطف کرد. پنچشنبه قبل از ظهر با دایی میثم،رفتیم آبادان.خونه دوستهای قدیمی مامان آسیه. خاله نسیم هم یه نی نی کوپل خوشگل -مهرسام- داره که ٢ماه از فینتالی کوچیکتره. وای خیلی بامزه بود. ایلیا به محض رسیدن،از دیدن جای جدید و بعد از ١ساعت ونیم توی راه بودن کلی ذوق کرد و کل سالنو غلت زد. شب هم رفتیم بیرون و بعدش رستوران. ایلیا و مهرسام رستورانو گذاشته بودن روی سرشون. فرداش هم رفتیم تا خرمشهر. غروب با دایی میثم برگشتیم اهواز.شنبه شب هم برگشتیم تهران. خیلی خوش گذشت دست خاله نسیم و عمو اسماعیل ودایی میثم درد نکنه.   مهرسام شیطون. &nb...
9 اسفند 1391