عسلویه
این سری عسلویه بودن باباروزبه طولانی شده بود. من هم خیلی وقت بود منطقه نرفته بودم برای همین با خاله سحر برنامه ریزی کردیم بریم عسلویه. تا شب قبل از رفتن مادرجون میگفتن که تو رو نبرم، هوا آلوده است. ولی همون روز صبح یعنی سه شنبه 8 بهمن ،تصمیم گرفتم با خودم ببرمت آخه میدونم شب پیش هیچکس نمی مونی. ساعت 1:30 سحر لطف کرد اومد دنبالمون . خیلی کمکم کرد. توی هواپیما ،هی میز جلویی رو باز میکردی و می بستی.آقایی که جلو نشسته بود گفت:میخواد 1ساعت اینکار رو بکنه. (البته باید میگفتم نه 1:45) سحر کلی باهات بازی کرد تا آروم شدی. وقتی که رسیدیم ، باباروزبه اومد دنبالمون. وقتی رسیدیم رفتیم اتاق خاله نسیم.کلاً اتاقو ترکوندی.برات تازگی داشت و کلی ...
نویسنده :
مامان
9:35