ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

عسلویه

این سری عسلویه بودن باباروزبه طولانی شده بود. من هم خیلی وقت بود منطقه نرفته بودم برای همین با خاله سحر برنامه ریزی کردیم بریم عسلویه. تا شب قبل از رفتن مادرجون میگفتن که تو رو نبرم، هوا آلوده است. ولی همون روز صبح یعنی سه شنبه 8 بهمن ،تصمیم گرفتم با خودم ببرمت آخه میدونم شب پیش هیچکس نمی مونی. ساعت 1:30 سحر لطف کرد اومد دنبالمون . خیلی کمکم کرد. توی هواپیما ،هی میز جلویی رو باز میکردی و می بستی.آقایی که جلو نشسته بود گفت:میخواد 1ساعت اینکار رو بکنه. (البته باید میگفتم نه 1:45) سحر کلی باهات بازی کرد تا آروم شدی. وقتی که رسیدیم ، باباروزبه اومد دنبالمون. وقتی رسیدیم رفتیم اتاق خاله نسیم.کلاً اتاقو ترکوندی.برات تازگی داشت و کلی ...
19 بهمن 1392

دی 92

یکشنبه 8دی باباروزبه برگشت و فردای اون روز مادرجون و آقاجونت از رشت اومدند. 2روز خونه ما بودند . پنجشنبه 12 دی هم تولد باباروزبه بود که رفتیم رستوران و تو هم مثل یه پسر گل نشستی توی صندلی کودک و سیب زمینی و برنج خوردی(فقط برنج میخوری )کلاً با لبنیات قهرکردی و بابت این موضوع خیلی نگرانم. پنجشنبه شب ،کیک تولدباباروزبه رو بردیم خونه عمه راحله.خوش گذشت. جمعه هم آقاجونت اینا برگشتند. پنجشنبه 19 دی هم واکسن 18 ماهگی تو زدیم.الهی بمیرم واکسنو عمودی کرد توی پای راستت و یکی هم توی دست چپت.کلی جیغ زدی.اومدیم خونه تا 2 روز موقع راه رفتن می لنگیدی و بازهم شیطنت میکردی از اون روز هم کلاً اعتصاب کردی نذاشتی غذا بذارم دهنت .و اصلاً دیگه لب به سرل...
6 بهمن 1392

غذانخوردن

پسرم روزهای تعطیل که توی خونه هستم از همه ی روزها بدغذاتر میشی.دیروز دیگه کلافه ام کردی. صبح ساعت 8 صبح صبحانه خوردی،دیگه بجز یه تکه کوچیک نون،تا ساعت 7 شب هیچی نخوردی.حسابی کلافه ام کردی و اصلاً حوصله بازی کردن باهاتو نداشتم تا وقتی که غذاخوردی خیالم و اعصابم آروم شد و بعدش باهات بازی کردم.وقتی غذا نمیخوری اینقدر عصبی میشم که واقعاً نمیتونم باهات بازی کنم. بعد از غذا خوردن،رفتی درب یخچالو باز کردی و ظرف انار رو برداشتی . نشستی توی آشپزخونه و ریختیشون روی زمین من هم گذاشتمت توی صندلیت،تو هم با شیطنت تمام دونه دونه انارها رو روی زمین پرت کردی. من که جمعشون میکردم دوباره پرت میکردی و میخندیدی ...
3 دی 1392

شب یلدای 92

ا مسال شب یلدا با مادرجون رفتیم خونه خاله آرزو. وقتی رسیدم خونه 4:30 بود ،بمحض اینکه رسیدم خونه طبق معمول حسابی ذوق کردی و شروع کردی به رقصیدن. مادرجون زحمت کشیده بودند و عصرونه اتو داده بودند که قبل از شروع ترافیک بریم. امان از این سرما که مجبوری کلی لباس بپوشی لباسمو پوشیدم که بیام تو رو آماده کنم که گرمت نشه،تو هم مثل یه ماهی موقع لباس پوشیدن در میری. و کفاشهاتو از جلوی در آوردی و هی میگفتی دد دد . قربونت برم که اینقدر ددیی هستی کاپشنی که باباروزبه گرفته برات اندازه ات شده، وقتی شلوارشو میکنم پات کلی کیف میکنی. نمیدونم شاید چون موقع راه رفتن خش خش میکنه دوستش داری کفشهاتو که خواستم بپوشم غر زدی و از دستم گرفتی و مثل آدم...
1 دی 1392

21آذر

پنجشنبه 21 آذر،شب تولد اینجانب،بابا روزبه گفت هرجا دوست دارم بریم ،من هم گفتم بریم سرزمین عجایب که گل پسرم بازی کنه. وای نمیدونید چقدر شلوغ بود.همگی سوار قطار شدیم.تو هم از این همه شلوغی هنگ کرده بودی بعد هم با باباروزبه سوار یه اسباب بازی شدی . توی یه ماشین گذاشتیمت تا بازی کنی.ولی روشنش نکردیم چون میترسی ،بعد از کمی بازی خود بخود روشن شد و تو شروع به گریه کردی و اومدی بیرون. بعد هم رفتیم ساندویچ خوردیم و برای تو هم یه سیب زمینی گرفتیم .کشته ی غذا خوردنتم عزیزم،حتماً باید با چنگال بخوری،با ادب رسیدیم خونه دیروقت بود و توحسابی خسته بودی و با یه تکون خوابیدی. فرداش هم مادرجون ،کباب کوبیده ویژه به مناسبت تولدمن درست...
26 آذر 1392

سرزمین عجایب

صبح روز پنجشنبه 14 آذر 92 ، قرار شد بریم سرزمین عجایب ولی برف شدیدی می بارید و تو هم خوابت میومد برای همین عصر رفتیم . با اینکه بارون شدیدی بود ولی بخاطر اینکه بازی کنی ، رفتیم. اولش از اون همه شلوغی و صدا و نور ، بهت زده شده بودی. بازی اول، خودتو حسابی توی بغلم جمع کردی و ترسیدی، البته خداییش سر من هم گیج رفت.  بعد سوار ماشین تکاندهنده کردیمت ولی چون از محمودآباد تجربه اشو داشتیم که میترسی ، روشنش نکردیم. سوار قطار که شدیم یک کم یخت آب شده بود. بعد هم که گذاشتیمت جلوی دستگاه های کامپیوتری ،دیگه اونو ول نمی کردی. بعد هم که سوار وسیلیه بعدی که شدیم ، شروع به رقصیدن و دست زدن کردی. آخر سر هم باباروزبه ، سوار یه هلیکوپتر کردت...
18 آذر 1392

اومدن نسیم و نشاط جون

دوشنبه 27 ام باباروزبه رفت و ما رفتیم خونه مادرجون اینها.وای که نگهداری تو اونجا چقدر سخته. مدام این تلفنها رو پرت میکردی و هی میرفتی سر وقت دی وی دی و تلویزیون.یا توی اتاق خیاطی مادرجون، با سیم و پدال چرخ ور میرفتی. خلاصه طفلک آقاجون و مادرجون.من که روز پنجشنبه که آقاجون رفتند کلافه شدم و گفتم بریم خونه خودمون اونجا باز میشه تورو کنترل کرد. روز جمعه صبح (1 آذر) هم اولین برف بارید. قبل از ظهر هم یه مهمون عزیز برامون اومد.نسیم جون دوست مامان. بعد هم نشاط جون اومد. کلی ذوق کردی و با نسیم کلی بازی کردی. اینجا خاله نسیم برات آهنگ گذاشته بود و تو داشتی می رقصیدی چ شمهات از کم خوابی قرمز شده. نمی دونم کی اینقدر با تلفن حرف میزنه ...
9 آذر 1392

تاسوعا و عاشورای 92

دوشنبه 20 آبان ،باید میرفتم مأموریت و از اونجا که تو جاده کرج - قزوین بود،قرار شد تو و بابا روزبه بیاین دنبالم و از اونجا بریم رشت.الهی قربون مرد کوچکم بشم که میاد دنبال مامانش ظهر راه افتادیم و بین راه توی رستوران آفتاب ناهار خوردیمو برای تو سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم. هروقت میریم مسافرت منو با این بدغذاییت میکشه. توی راه سیب زمینی رو گرفتی و چند تاشو خوردی.وقتی رسیدیم خونه مادرجونت از دیدن خونه جدید کلی دوباره ذوق کردی و شروع به فضولی کردی.آقاجون و مادرجونت هم از دیدنت کلی خوشحال شدند. از صبح که صبحانه خورده بودی فقط 1 کلوچه و یه مقدار سیب زمینی خوردی. اونجا هم که رسیدیم اصلاً غذا نخوردی و بقیه سیب زمینیتو برداشتی و خوردی...
9 آذر 1392

حمام

دیروز بعد از اینکه از سرکار اومدم بردمت حمام. اینهمه من با آبجوشیده وسایلتو میشورم و رعایت میکنم اونوقت توی نیم وجبی دهنتو میکنی توی وان حمامت و آب میخوری یا بدتر از اون با ظرفی که باهاش آب میریزم روی سرت آب میخوری. یه کار دیگه ، دو سری بود که بدلیل خشک شدن پوستت با اسفنج بدن کوچولوتو لیف نمیزنم ولی جالبه که یادت بود و با اون روی بدنت میکشیدی. بعدش هم اون اسفنج پر از آب رو کردی توی دهنت ...
15 آبان 1392