ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

اردیبهشت 92

عزیزم چندوقته اصلاً فرصت نمی کنم برات مطلب بنویسم.ببخش سرم خیلی شلوغ بود آخه ماشاالله شیطون شدی و وقتی از سرکار میام باید تازه باهات بازی کنم. خیلی خسته میشم و اما اریبهشت ماه.......... هفته اول باباروزبه پیش ما بود و با هم رفتیم به فشم. هوا خیلی سرد و بود و راه پر از پیچ. تو هم از سر و کله من بالا میرفتی حسابی کلافه ام کردی. پنجشنبه بعدش هم با خاله آرزو اینا رفتیم بیرون خوش گذشت. جمعه هم ناهار رو بردیم پارک چیتگر.حسابی به خانواده ی سه نفرمون خوش گذشت. دوشنبه باباروزبه رفت و من مجبور شدم ٢روز مرخصی بگیرم تا پیش تو باشم. صبح و عصر میذاشتمت توی کالسکه میبردمت بیرون. تا میذاشتمت توی کالسکه آروم میشدی و غرغر نمیکردی و ...
17 خرداد 1392

فروردین 92

امسال اولین عیدی بود که فینتالی با ما بود، برای همین با عشق و علاقه ی زیادی براش یه هفت سین عروسکی چیدم. برای حوض آبش وقتی باباروزبه بود رفتیم سنگ جمع کردیم، بعد حسابی شستمشون. باباروزبه که رفت ایلیا گوش درد بدی گرفت و همه اش بی تابی میکرد. شبها همه اش از درد به خودش میپیچید. تا صبح بیدار بودم ولی با این حال وقتی میخوابید میرفتم توی دستشویی و دربو میبستم تا حوضشو درست کنم و بوی چسب ایلیا رو اذیت نکنه. روز قبل از عید هم با دایی میثم رفتیم 2تا ماهی قرمز و 1 ماهی مشکی و سبزه گرفتیم. سال تحویل بابا روزبه و آقاجون نبودند. مادرجون و دایی میثم اومدند پیش ما تا اولین سال تحویل فینتالی باهم دور هفت سینش باشیم. بعد از س...
29 فروردين 1392

2هفته پایان سال

هفته های آخرسال ٩١ ، خیلی هفته های پرمشغله ای بود. بالاخره فینتالی رو بردیم آتلیه . برای فینتالی رفتیم هدیه های عیدشو و لوازم هفت سینشو خریدیم. فینتالی رو بردیم مرکز بهداشت. خدا رو شکر این ماه بعد از کلی سروکله زدن برای تغذیه اش، وزنش راضی کننده بود. شیطون یه لحظه که به حال خودش باشه، میره توی آشپزخونه(با روروک یا سینه خیز) وقتی توی روروک ، میره نزدیک میز و روش میزنه، چون گلدون روشه وقتی ضربه میزنه صدا میده و خوشش میاد. با انگشت کوچیکش زیر کابل آنتن که با بست به دیوار وصل شده میزنه تا یه جایی که قابل گاز گرفتن باشه،پیدا کنه. بابا روزبه که رفت، از دندون درد داشتم میمردم ، فینتالی هم شب ناآرومی میکرد و به خ...
11 فروردين 1392

سینه خیز رفتن

روز آخری که اهواز بودیم یعنی5 اسفند فینتالی شروع به سینه خیز رفتن کرد. خیلی جالب بود از چند روز قبل هی پشتشو بالا میگرفت و دستاشو میذاشت جلوش ولی نمیتونست حرکتی بکنه و تالاپی میخورد زمین ولی کم نمیوورد و دوباره سعی میکرد. تا اینکه بالاخره روز شنبه تونست خودشوجلو بکشه واقعاً آدم از قدرت و حکمت خدا تعجب میکنه که چه جوری یه بچه بدون اینکه کسی یادش بده غلت زدن،سینه خیز رفتن و... رو انجام میده. از روزی که اومدیم خونه تمام طول سالن رو توی چند دقیقه با غلت و سینه خیز میره. علاقه زیادی هم به کنترل و دمپایی داره. امروز ما داشتیم ناهار میخوردیم که خودشو رسوند به دمپایی ها. گذاشتمشون توی آشپزخونه بعد از چند دقیقه با تقلای ...
11 اسفند 1391

سفر به آبادان

چهارشنبه ٢ اسفند با خاله ندا رفتیم بیرون .حسابی خوش گذشت،دست خاله ندا درد نکنه واقعاً لطف کرد. پنچشنبه قبل از ظهر با دایی میثم،رفتیم آبادان.خونه دوستهای قدیمی مامان آسیه. خاله نسیم هم یه نی نی کوپل خوشگل -مهرسام- داره که ٢ماه از فینتالی کوچیکتره. وای خیلی بامزه بود. ایلیا به محض رسیدن،از دیدن جای جدید و بعد از ١ساعت ونیم توی راه بودن کلی ذوق کرد و کل سالنو غلت زد. شب هم رفتیم بیرون و بعدش رستوران. ایلیا و مهرسام رستورانو گذاشته بودن روی سرشون. فرداش هم رفتیم تا خرمشهر. غروب با دایی میثم برگشتیم اهواز.شنبه شب هم برگشتیم تهران. خیلی خوش گذشت دست خاله نسیم و عمو اسماعیل ودایی میثم درد نکنه.   مهرسام شیطون. &nb...
9 اسفند 1391

سفر به دزفول

سه شنبه صبح ١اسفند با دایی میثم، مادرجون و دایی امیداینا رفتیم دزفول. کنار رودخونه خیلی خوش گذشت بعد رفتیم خونه عمه جون . و شب برگشتیم اهواز.     فینتالی شیطون برای اینکه آروم بشه باید بره روی سر   ...
9 اسفند 1391

اهواز

سه شنبه من و فینتالی به دیدن بی بی جون رفتیم. دیشب هم با دایی امید، زندایی آذر ودایی میثم و دو وروجک خومشل دایی امید رفتیم بیرون و شام هم مهمون دایی امید رفتیم سیتی استار. خیلی خوش گذشت.وسایل فینتالی رو توی کوله پشتی گذاشته بودم که دایی میثم زحمتشو کشید و فینتالی رو هم توی کالسکه گذاشتم که باز هم دایی میثم زحمتشو کشید. دایی امید هم زهرا گلی رو توی کالسکه گذاشته بود، و با هم جلوتر میرفتند.همه نگاه میکردند و میخندیدند ، صحنه جالبی بود با دو تا کالسکه،٣ تا بچه رفتیم رستوران اونهم طبقه دوم  امروز هم ناهار رفتیم خونه دایی امید. عصر هم من و فینتالی با نداجون رفتیم بیرون. مهمون نداجون آب انار خوردیم و بعد رفتیم کباب سرا. فینتای توی مسیر...
8 اسفند 1391

28 دی تا 23 بهمن

از ٢٨ دی ماه تا ٢٣ بهمن نتونستم برای وبلاگ گل پسرم وقت بذارم. ٢هفته کامل که بدجور مریض شده بودم و بابا روزبه هم نبود، مادرجون پیشمون بودند تا ازفینتالی مواظبت کنند تا برم سرکار ولی بعدش مجبور شدم مرخصی بگیرم چون هم حالم خیلی بد بودو  هم مادرجون مریض شدند و رفتند خونه خودشون. جرأت نداشتم قرص سرماخوردگی بخورم چون خوابم میبرد و نمیتونستم به ایلیا رسیدگی کنم .  واما تغییرات فینتالی دیگه وقتی میره حموم از آب نمیترسه و با اسباب بازیهاش کلی بازی میکنه و به سختی از تو آب میاریمش بیرون حسابی غلت میزنه و هرجا دلش بخواد میره دد ، گ گ ، به به میگه مثل آدم بزرگها میخوابه روی دست چپ و با دست راستش بالشو بغل...
26 بهمن 1391

سفر به اهواز

دیروز عصر با بابا روزبه رفتیم فرودگاه مهرآباد، ما اومدیم اهواز و بابا روزبه رفت عسلویه. خدا رو شکر فینتالی توی هواپیما خوابید. وقتی رسیدیم دایی امید و مادرجون اومدند دنبالمون. شب هم دو تا نخودچی دایی امید(فاطمه گلی و زهرا قلمبه) با زندایی آذر اومدند پیشمون.  ایلیا از دیدن وروجکهای دایی امید کلی ذوق کرد. جدیداً ایلیا برای خوابیدن نفس منو میگیره. جای جدید که میره  یا وقتی دور و برش شلوغ باشه دیگه برای خوابیدن منو میکشه. باید تو بغلم بخوابونمش. بعد با یه دستش تمام دستمو چنگ میزنه و با دست دیگه اش صورتمو چنگ میزنه. طوری که الان تمام دستمو صورتم میسوزه. خیلی شیطون شده . نه درست میخوابه نه د...
23 بهمن 1391

سرکار رفتن مامان

روز چهارشنبه گذشته برای بار اول بعد از مرخصی زایمان ، سرکار رفتم. وقتی برگشتم،فینتالی کلافه بود فرصت نداد لباسمو عوض کنم. سریع دستامو شستمو بهش شیر دادم. بابا روزبه گفت که از ساعت 7:15 که از خونه رفتم فقط 75 سی سی شیر و یه کم غذا خورده. از وقتی رسیدم خونه از بغلم پایین نمیومد. موقع خواب هم تو بغلم خوابید. الهی بمیرم که تنهات گذاشتم. روز شنبه 23 دی تعطیل رسمی بود. یکشنبه با بابا روزبه رفتم سرکارتا از آقای رییس مرخصی بگیرم. از شب قبلش مادرجون لطف کردند اومدند خونه ما تا پیش فینتالی باشند. رییسم گفت که نمیتونم یکجا و طولانی مدت مرخصی بگیرم و باید بیام به کارهام برسم   ظهر زودتر برگشتم خونه. وقتی اومدیم ، دیدی...
28 دی 1391